یاوه های عاشقانه یک من
هنوز صداي دكتر توي گوشش بود.
چشاشو بست شايد نشنوه ، ولي بي فايده بود.
ـشايد يك ماه آخرو مجبور بشي به خاطر درد مورفين مصرف كني.
اشك از چشماش سرازير شد.
با خودش گفت چرا اين غده لعنتي بايد تو سر من باشه.
چـــرا من .....چــــرا من.
6 ماه ديگه بيشتر زنده نبود.تازه اگه شانس مي آورد.
دلش ميخواست فرياد بزنه از ته دل.
نميدونست بايد چيكار كنه.
از دلسوزي متنفر بود.از اينكه بقيه به خاطر اينكه
داره ميميره با اون مهربون باشند متنفر بود.
تا ديروز مثل بقيه بود.
سر كلاس ميرفت، كار ميكرد ،با دوستاش مسخره بازي در مي آورد
شبا تا 2 چت ميكرد،بعضي وقت ها تو خونه با باباش دعوا ميكرد
مثل بقيه از اومدن بهار خوشحال بود.
اما حالا چي؟؟؟
6 ماه بيشتر زنده نبود.
نمي خواست اين موضوع رو به كسي بگه
از ترحم بدش مي اومد.
پيش خودش گفت وقتي ميميرم چي ميشه
يه كم كه فكر كرد ديد هيچ اتفاق خاصي نميافته.
شايد پدر و مادرش واسش يه ماه گريه ميكردند ولي بعد همه چيزو فراموش ميكردند.
دلش پر غصه شد.
با خودش گفت
اي خدا چرا من مگه من چيكار كردم.
يادش به سه هفته پيش افتاد
سه هفته پيش بزرگترين مشكلش اين بود كه عشقش تركش كرده بود
ولي حالا چي؟؟
يادش اومد كه ميخواسته خودكشي كنه ولي جراتشو نداشته.
از ته دل آهي كشيد.
باز چشاش پر از اشك شد و دوباره گفت چرا من؟؟
خيلي چيزا وجود داشت كه هنوز دلش ميخواست تجربه كنه خيلــــــي چيزها.
به همه حسوديش ميشد. حتي به اون گدايي كه شب ها زير پل ميخوابيد.
نميدونست چيكار كنه؟
بره از خدا به خاطر گناهاش طلب بخشش كنه؟
اگه خدايي وجود نداشت چي؟؟؟
ياد داستان آفرينگان صادق هدايت افتاد.
پيش خودش گفت خدا من هنوز خيلي جوونم چرا من؟؟
به ياد آرزوهاش افتاد .6 ماه خيلي زمان كمي بود
خيلي كم.
نشست گوشه خيابون و هاي و هاي گريه كرد.
ديگه هيچي واسش مهم نبود.نه كار نه درس نه خانوادش
و نه حتي عشق.
دلش مي خواست يكي بود كه باهاش درد دل كنه
يكي كه سرش رو بزاره رو شونه هاش و گريه كنه.
اما يادش اومد كه كسي رو نداره.
فكر ميكرد خدا رو داره اما....
پيش خودش گفت نه حتما خدا وجود داره.
اين غير ممكنه كه خدايي نباشه.
3 ماه پيش رو به خاطر آورد
روزايي كه فكر ميكرد خوشبخت ترين آدم روي زمينه.
ولي حالا چي؟6 ماه ديگه اصلا اون وجود نداشت.
آروم از سر جاش بلند شد.
هوا تاريك شده بود و نم نم بارون داشت شروع ميشد.
پيش خودش گفت مهم نيست.
سعي ميكنم توي اين 6 ماه به آرزوهام برسم.
سعي ميكنم
سعي ميكنم چون هنوز زنده هستم.
و آروم آروم به طرف خونه راه افتاد.
بارون شديدي شروع شده بود.

.........................................................
از دوست خوبم اژدهاي شكلاتي متشكرم كه اون مطلبو در مورد كودكان خياباني توي وبلاگشون نوشتند.
همچنين از دوستان خوبي (ژينا ،حودر ، استاد قاسمي ، سيب زميني(ندا و رامين)،نداي منسجم ،پينك فلويديش و...)كه حاظر شدند
تو اين زمينه به ما كمك كنند بسيار سپاسگرارم.
من منتظر كمك و راهنمايي هاي ساير دوستان هستم.
...................................................................................
من امروز يه معدن پيدا كردم نه اشتباه نكنيد اگه
طلا بود كه من الان اينجا نبودم (توي سواحل هاوايي داشتم ميلاگيدم)
معدن غر بود ولي من هر چي كاويدم قري پيدا نكردم.
من از اين معدن خيلي خوشم اومد.
خدا رو شكر كه وبلاگ عمومي رو از دست نداديم به شكرانه اين نعمت الهي
من هم امروز خواستم يه حالي به اين وبلاگ عمومي بدم براي همين مطلب هايم را
شماره گذاري نكردم. ;)
يه داستان تو وبلاگ حرفهاي تنهايي خــــــــــوندم.................
...................................................................
ياوه امروز: ««يك انسان از نظر احساسات ، توسط سه چيز هدايت ميشود:منطق ، دل وشهوت»»
دعاي امروز:«« خدايا به همه وبگردان يك عدد Accounte نامحدود عطا فرما....آمين»»