یاوه های عاشقانه یک من
من تهران
کافی نت گران
شوشو اینجا
اردلان اینجا
سهیل اینجا
تهران کثیف
کافی نت کم یاب
موبایل خط نداد
از بالای دیوار سر کار مارا
کار انجام
من هتل نداشت
هم کلاسی لا تحویل
قلب شکست
زوج خوشبخت
اماکن باید رفت
امیر پرواز
خسته زیاد
دود زیاد
شیراز خوبتر
دلم تنگ شد برا شیراز
اردلان در ابر
سهیل در چت
اینجا کافی نت
تا بعد بای بای

مي دونيد
الان داشتم به اين فكر مي كردم كه من چه كار خوبي انجام دادم
كه خدا به شكرانه اون كارم اين همه دوست هاي خوب به من داده
آبي
فرشته نجات
علي
احمدك
ژيوار
فراز
نعيم
نويد
سهيل
نور كوچولو
ژمول
بهناز
مهربون
باربد
شهرزاد
محسن
هادي
علي كاكو كه هم دوستمه و هم عمومه
از همتون به خاطر اينكه توي جشن تولد من شركت كرديد ممنونم
البته يه تشكر مخصوص از آبي جونم
و تشكر از همتون به خاطر هديه هاي پر ارزشي كه واسم آورديد
البته كل جريانات رو بعد شرح مي دهم چون فردا قراره يه مسافرت كاري داشته باشم
به تهران مجبورم مثلا امشب يه كم زودتر بخوابم
تمام جريانات رو بعد توضيح ميدهم مخصوصا كيك خوردن نويد
و تذكر گارسون هتل آريو برزن كه از دست سر و صداي ما شاكي بود.(نه اينكه خيلي هم بهش اهميت داديم)

جاي
هابشه
باربد
نعيم
پينك فلويديش
شوشو جون
ندا از بالاي ديوار
زهير معصوميان
اسطوره
آواز زمين
پگي
آزي
ملكوت
هم حسابي خالي
همــــــــــــــــــــــتــــــــــــــــــــــــــون رو دوســـــــــــــــــــــــــــــــــت دارم يه عــــــــــالـــــــــــــــــــــــــمــــــــــه

در پرانتز لينك بچه هارو مي تونيد توي صفحه شيرازي ها ببينيد

شاد باشيد و هميشه با يه عالمه دوستاي خوب و مهربون
6 مهر روز تولد من
تولد يك من
واسه اينكه يه سال مدرسه رفتنم ديرتر نشه
توي شناسنا مه ام 6 شهريوره
ولي من در اصل متولد 6 مهر هستم
تا حالا 23 تا بهار رو ديدم
و 23 زمستون
نمي دونم تا حالا چند بار خنديده ام
يا چند بار گريه كردم
نمي دونم تا حالا دل چند نفر رو شكوندم
يا تا حالا چند نفر دلم رو شكوندند
نمي دونم تا حالا توي اين 23 سال چند بار دروغ گفتم
چنبار بد اخلاق بودم
چند بار خوش اخلاق بودم
نمي دونم تا حالا چند بار گناه كردم
يا چند بار كار خوب
نمي دونم توي اين 23 سال چند بار آدم بودم
چند بار خر بودم
چند بار گرگ بودم
چند بار روباه بودم
چند بار سيب زميني بودم
نمي دونم تعداد دوستام بيشتره يا دشمنام
نمي دونم چند بار خوشحال شدم
چند بار ناراحت
چند بار بد وبيراه گفتم
چند بار حرفهاي خوب زدم
چند بار به بقيه كمك كردم
چند بار بقيه كمكم كردند
چند بار گول خوردم
چند بار لاف زدم
چند بار دعوا كردم
چند بار شوخي كردم
چند نفر رو دوست داشتم
چند نفر دوستم داشتن
خيلي چيزارو هنوز نمي دونم
توي اين مدت خيلي ها پيشم بودند كه رفتند و يا خواهند رفت
اما توي اين 23 سال اون هميشه كنارم بوده هميشه و همه جا
ولي خوب به هر حال اين منم، يك من 23 ساله
با يه عالمه نادانسته ها
با يه عالمه دلخوشي
با يه عالمه دوستاي خوب
با يه عالمه آرزوهاي خوب
با يه عالمه اميد
با يه عالمه آرزوهاي خوب براي ديگران
تولدم مبارك
مي دوني باز دلتنگي اومده سراغم
يادش بخير قدم زدن هاي شبونه با تو
يادش بخير وقتي زل ميزدي تو چشام
دلم باز براي خنده هات تنگ شده
براي غورباقه گفتنت
آخر من نفهميدم
غورباغه است يا قورباغه
شايد هم غورباقه
الان داري چيكار ميكني
دلم ميخواد الان پيشم بودي
آدم خيلي چيزا دلش ميخواد ولي هيچ وقت به همه اونها نمي رسه
دلم ميخواست باز دستامو بگيري
باز سرتو بزاري رو شونه هام
باز يه فرشته بشينه روي شونه راستم
نمي دونم اين نوشته هارو كي ميخوني
فقط بدون كه الان كه اينارو مي نويسم خيلي دلم مي خواد كنارم بودي
ميدونم الان همه منتظر هستند كه بگم
لنگه دمپايي عزيز دلم خيلي برات تنگ شده
يا منتظر هستند كه بگم ساعت مچي جونم بيا پيشم
ولي من اين دفعه واقعي واقعي حرف زدم
كاش پيشم بودي ...........
و اما چنز نكطه :
1-از كوليوس جواديوس اختانتانيوس ممنون كه يه بسته نوار چصب واصم فرصتاد
2- از اينكه زمستان وسايلم خوشحال شدند و نوارم بود اينا خلاسه خودم هم نفهميدم چي مي خاستم بگم در هر سورت شديدا خوشحالم كه آمريكا هصتم
3- خيلي دوست دارم يه كلمه باهام هرف بذنيد تورو خدا تحويلم بگيريد دغ ميكنم تو غربتا جون عمتون گناه دارم دو كورس خيابون تحويلي
4- هر كاري ميكنم مدتي فكر كنم بلت نيستم فكرم نمياد هر چي هم زور زدم نشد
5-از همه اونايي كه اشتباها واسه من Pm ميزارند خيلي خيلي ممنونم نميدونستم هنوزم آدماي مهربوني وجود دارند كه من رو يه كم مي تحويلند
6- از همه اونهايي هم كهPm نمي زارن عاجلانه تقاضا دارم يه چيز ديگه بزارند مثلا Fm يا tmيا zm خلاصه دست خالي نيايد يه چيزي برام بزاريد گناه دارما تو غربت
7- من بايد ثابت كنم كه اينجا همه خارجكي حرف مي زنند براي همين هم اينجا صد بار مي نويسم pmpmpmpmpmpmpm
8- حالم بسيار خوب است تازگي ها موكتشو عوض كردم ظريف مسور گرفتم اتاقم هم بد نيست دارم رنگش ميكنم حياط ميات هم ندارم مگه نمي دونيد دارم توي ايالات متحده زندگي مي كنم
9-كمي اسطراحت شمبليله اي نياز دارم به اضافه مقداري ورزش آب هندونه اي
10- هر كاري مي كنم نمي دونم چرا بلد نيستم بيشتر از 24 بشمارم واسه همين هم وقت كم ميارم
11-اعتيادمو از دست دادم بسوزه پدر دوست ناباب و زقال خوب البته نقش منقل ديجيتالي رو هم نمي شه ناديده گرفت
12-امسال همه به من ميگن از عجايب تو چه خبر مشتم رو ميزنم توي صورتشون ميگم يه وجب و چار انگشت
13- كاش ايران بودم اينو گفتم ياد آوري كنم كه من آمريكا هستم
14-خوزف امروز نيمرو خورد- خوزف امروز رفت دست به آب - خوزف امروز عطسه كرد - خوزف امروز دست كرد تو دماغش-من يك خوزف دارم
دلتون بسوزه - شما خوزف نداريد- آنها خوزف ندارند - بريد شما بو ميديد خوزف نديده ها - من امروز با خوزف بندري رقصيدم - تيش تيش - بابا خوزف داد - دارا خوزف ندارد
حتا سارا هم خوزف ندارد- باران آمد - من خوزف دارم -من خوزف در باران آمد - خوزف آخر خوزف غير آخر - (دوره ما ميگفتن خوزف كوچك خوزف بزرگ)
15- من امروز 6 تا خوزف پيدا كردم
16-اينجا از بي فك و فاميلي مردم رفتيم به اين مايكل جكسون ايتاليايي گفتيم يه دختر خاله هاي كلاس نمي خاي اونم گفت از خدامه تا حالا كجا بودي
17-من سرم مثلا شلوغه اين بلاگ اسپوت هم بو ميده شايد كمتر اومدم توش بنويسم
18-هموم رو به غير از آقايون و خانوما مي بوسم فكراي بد نكنيد شي ميل هارو هم نمي بوسم
19-واسم نماز بارون بخونيد
21- خوشحال شدم از زيارتتون
22- پاييز....بوق بوق بوق ( تلفن غطع شد آخه تلفن از راه دور بود از امريكاي جهان خوار)

اين بود گزارشات روزانه يك من از وبلگي كه نمي خوام اسمشو بيارم
فقط براي راهنمايي اول اسمشو ميگم
اول اسمش عنصر اوله

ـــ عزيزم دلم خيلي برات تنگ شده نمي دونم چيكار كنم ؟
برو بده اين خياطي سر كوچه تا يه كم واست گشاد ترش كنه

سلام
نمي دونم من تا حالا اينجا سلام كرده بودم يا نه
اين مطلب امروز رو دو روزه كه تصميم گرفتم بنويسم
ولي خوب آدم كه زيادي مهم باشه وقت نميكنه
آقا اخماتون رو نكنيد توي هم خودم كه ميتونم واسه خودم هندونه بزارم
از الان بگم كه ميخوام زياد بنويسم پس اگه حوصله نداريد نخونيد
ديشب اومدم بنويسم پشت كامپيوتر خوابم برد وقتي بيدار شدم ساعت 3 بود حالا نمي دونم
آن لاين هم بودم يا نه البته زياد مهم نيست چون اكانتم نامحدوده
آخ كه چقدر اين آبي مهربونه
ساعت 4 بيدار شدم همينجوري پي سي رو خاموش كردم و گرفتم خوابيدم
فكر كنم امروز از اون روزايي هستش كه زياد حرف ميزنم
چون خيلي انرژيم زياد شده
البته نمي دونم چرا
بچه كه بودم هميشه خودم را جاي اين و اون ميگذاشتم و دلم ميخواست به جاي اونها باشم
يادمه خيلي دلم ميخواست جاي پسر شجاع باشم
هميشه دلم مي خواست يه نفر ديگه باشم
اما الان نه
دلم ميخواد فقط خودم باشم كريستف كلمب كبير
خيلي هاي ديگه هم اينجوري بودند
مثلا يه نفر رو مي شناسم كه دلش مي خواست جاي اين يارو چي بود اسمش..آهان.. لئوناردو دي كاپوچينو باشه
چيز ببخشيد دي كاپريو
يه نفر ديگه رو هم ميشناختم كه خيلي دلش مي خواست جاي مادونا باشه
البته اين يكي خيلي هم شبيه بود به مادونا
ولي داشتم پيش خودم فكر ميكردم چرا من هيچ وقت دلم نخواست
جاي يه تــير چراغ برق باشم مثلا وسط ميدون ولي عصر
كه از صبح تا شب به رفت و آمد مردم نگاه كنم
يا ميتونستم خودمو بزارم جاي دل و روده يه سوسك كه داره از ديوار بالا ميره
و يه نفر هم با دمپايي دنبالشه و هر لحظه ممكنه كه روي ديوار پخش بشم
ميدونم كه الان همتون ميگيد اخ واي بي ادب حالم بد شد
ولي واقعا اون چه حالي داره توي اين شرايط
يا مثلا هيچ وقت خودمو جاي ته كفشم نزاشتم
ته كفشي كه هيچ وقت خورشيدو نمي بينه
هيچ كس بهش اهميت نميده
هميشه يه فشار خيلي زياد روشه
مجبوره از پاي صاحبش در برابر كثيفي ها و خطرات محافظت كنه و با اين همه فداكاري حتي كسي بهش فكر نميكنه چيز پيرمرد كفاش
يا مثلا دكمه ماوس
نمي دونم هيچ وقت كسي سعي كرده خودشو جاي دكمه ماوس بزاره
هميشه تو سري خور ولي اگه همين دكمه نبود شايد الان استفاده از كامپيوتر واقعا غير ممكن بود
ولي واقعا كسي بهش اهميت ميده ؟
شده تا حالا كسي خودشو جاي كش شلوار بزاره
توي يه جاي تنگ و تاريك اسيري و اگه يه وقت زندگيت به پايان برسه و دو تيكه بشي
ممكنه آبروي صاحبتو ببري
يا مثلا شده خودتون رو جاي يه بشقاب بزاريد
اين همه غذا هاي خوشمزه توي شما ميزارند و همه از اين غذا ها لذت مي برند جز شما
شما فقط مجبوريد كه وسيله اي باشيد براي لذت ديگران
يا شده تا حالا كسي خودش رو جاي يه سر خودكار بيك بزاره
احتمالا در اين حالت آدم زياد احساس بي مصرفي مي كنه
تنها فايده اش شايد اين باشه كه صاحبش سر جلسه امتحان با اون ميزنه توي سر خودش شايد كه بتونه اين مسئله رو حل كنه
يا مثلا خودتون رو جاي شيشه هاي ويترين يه مغازه عروسك فروشي گذاشته ايد
كه هر روز يه عالمه پسر و دختر خوشگل رو مي بينه كه بهش زل زده اند
ولي اين اصلا واسش مهم نيست چون اون عاشق شيشه مغازه كفش فروشي روبرويي است
ولي خودش هم ميدونه كه هيچ وقت به اون نميرسه
يعني تقريبا غير ممكنه
يا اصلا كسي تا حالا خودش رو جاي يه شعله شمع گذاشته
با وجود اينكه به اطرافش نور و گرما مي بخشه
ولي زندگيش واقعا به يك فوت بنده
خيلي چيزاي ديگه هست كه ما هيچ وقت خودمون رو جاي اونا نگذاشتيم
ولي ميدونيد

ما يه جورايي توي زندگي واقعي خودمون داريم نقش همه اشيا اطرافمون رو بازي مي كنيم
ولي خودمون بي خبريم
واقعا نقش واقعيه انسان چه جوريه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عزيزم لطفا اون ساعت شماته دار رو براي ساعت 6 كوك كن
چون فردا مي خوام وجدانم رو زود از خواب بيدار كنم
چگونه خاطر خواه پيدا كنيم ؟(وريژن 1)

مي دونيد امشب داشتم به اين فكر مي كردم كه چطوري ميشه خاطر خواه پيدا كرد ، البته ازنوع جنس لطيف
منظور من توي اين دنياي مجازيه نه دنياي واقعي
البته شيوه هاي دنياي واقعي رو با كمك آبي عزيز بعدا به اطلاعتون مي رسونم
و اما شيوه هاي مختلف وبلاگي

به روش زهير معصوميان
1- بريم فتو شاپ ياد بگيريم و عكسهامون رو با فتو شاپ خوشگل كنيم
و بزاريم توي وبلاگمون
2- هفته اي يك تمپلت عوض كنيم اونم از نوع دختر پسند
3- با حامد بنايي عكس بگيريم
4- مدام براي اينكه دخترها عجله كنند توي وبلاگمون بنويسيم
امروز توي خونه مجبورم كردند كه زن بگيرم
5- وضعيت ياهو مسنجرمون رو توي وبلاگمون بزاريم تا هر كس خواست بتونه باهامون چت كنه
البته اگه جنس خشن بود استاچوس بي زي بزاريم
(باور كنيد روش هاي بالا فوق العاده جواب ميده براي اثباتش هم كافيه يه ربع با زهير چت كنيد
از بس كه سرش شلوغه مدام خط رو خط مي افته و يه دفعه ميگه فريبا عزيزم امشب ساعت 8 خوبه ، رزيتا جونم فردا ساعت 3 ميبينمت
آنا جون باور كن فردا وقت ندارم ببينمت ، سامانتا جونم از هديه تولدي كه بهم دادي ممنون و.....)

به روش باربد
1- مدام بگيد امروز كنسرت داشتم
2- مدام اين كلمه رو به كار ببريد كه من ليدر گروه هستم
3- سعي كنيد هفته اي يكبار تاكيد كنيد كه شما در آمريكا به دنيا آمده ايد
4- سعي كنيد كه همه بفهمند شما ماشين آلماني داريد(البته رنگ آن را ذكر نكنيد چون شديدا اثرات منفي دارد)
5- در چت با دختراني كه نميشناسيد حتما تاكيد كنيد كه تنها زندگي ميكنيد و منزلتان در گرانترين نقطه شهر است(ببخش باربد جان كه بعضي وقت ها با نيك نيم دختر باهات مي چتيم)

به شيوه آبي
فكر نميكنم كسي بتونه به شيوه آبي دل ببره
آخه كسي نمي تونه هم مهربون باشه هم قد بلند باشه هم خوشتيپ باشه هم باكلاس باشه
هم از فلسفه يه عالمه چيز بلد باشه هم پولدار باشه هم اهل ورزش باشه هم خوش اخلاق باشه هم وقت شناس باشه هم تحصيلكرده باشه
هم از روانشناسي يه عالمه اطلاعات داشته باشه هم نويسنده ماهري باشه هم خوش برخورد باشه هم از هنر يه عالمه اطلاعات داشته باشه
هم گيتار بزنه هم يه عالمه كارت هاي خوشگل داشته باشه و از همه مهمتر يه اكونت نامحدود بده به من يه وقت فكر نكنيد به خاطر اكونته ها
واقعا تمام اين چيزايي كه گفتم هست.

به شيوه سهيل
1- مدام به اين و اون بگيد كه حاضريد كه واسشون يك وبلاگ درست كنيد
2- فقط در وبلاگ جمعيت نسوان نظر بدهيد
3- سعي كنيد شعر هاي عاشقونه توي وبلاگتون بنويسيد
4- سعي كنيد در وبلاگتون تاكيد كنيد كه از دوستان صميمي كريستف كلمب و آبي هستيد
5- در مورد رنگ ها نظرات شاعرانه فراوان بدهيد مثلا آه ه ه ه رنگ آبي رنگ عشق است

به روش احسان
1- يه روز تعطيل توي عيد بشينيد و صد تا تمپلت طراحي كنيد تا همه دختراني كه از اين تمپلت ها استفاده مي كنند هميشه يه جورايي به ياد شما باشند
2- خيلي زياد بنويسيد بيشتر از 100 خط
همون دو تا كار بالا رو انجام بدهيد كافيه ميتونيد از خود احسان بپرسيد

به روش نعيم
مطلقا از روش هاي نعيم استفاده نكنيد چون اصلا جواب نميده.
نويد كينگ هم كه همچنان آنتي فمينيست تشريف دارند
جناب شهر دل هم كه ينروزها حسابي هوايي شدند و طبق آخرين اخبار قصد دارند اسم وبلاگشون رو ژهر ژل بزارند شديدا به حرف ژ علاقمند گرديده
تازه چند روز پيش ميگفت به جاي اينكه بگيم محسن بهش بگيم ژحسن يا محسن ژژژ
خلاصه همين
..........................................
نطق خارج از دستور:
1- آقا حتما وبلاگ علي كاكو رو ببينيد شديدا به لهجه شيرازي نوشته
من هم بايد شديدا مثل حسين درخشان تاكيد كنم كه اگه كسي يك مترجم آنلاين شيرازي به فارسي عاميانه پيدا كرد تورو خدا مارو هم
مطلع كنه چون شديدا مورد نياز است براي خوندن وبلاگ خان عمو.
2- من امروز اين نظريه رو شديدا قبول كردم كه ميگن تاريخ تكرار ميشه
چون اين اتـــفاق باز دوباره برام تكرار شد اتفاق رو حتما بخونيد چون واقعا با مزه است البته نه براي من بلكه براي شما

شاد باشيد و دختر كش
امروز يه جايي بودم كه حتي توي خواب هم نمي ديدم كه يه روز پام به همچين جايي باز بشه
البته من اينجا واسه يه كار ديگه رفتم
از الان بگم كه فكرهاي بي ناموسي نكنيد
من امروز به طور اتفاقي به يك يك بنگاه شادماني رفتم
همراه علي بودم
زنگ در رو كه زديم
خانم منشي در رو باز كرد
اصلا نگذاشت كه ما حرف بزنيم
گفت منتظر بشينيد تا برسم خدمتتون
ما هم كه بدمون نميومد از اوضاع يه اينجور جايي سر در بياريم رفتيم داخل موسسه و نشستيم
دو تا دختر حدوداي 27هم اونجا كنار ما نشسته بودند
اولين چيزي كه توجه منو جلب كرد مطلبي بود كه خيلي بزرگ روي ديوار نوشته بود ««لطفا در جلسات ملاقات با ظاهر آراسته تشريف بياوريد»»
شاخم در اومد گفتم مگه ميشه كسي در جلسات ملاقات با دمپايي و شلوار كردي بياد.
خلاصه اين خانم منشي هم كه فكر ميكرد ما واسه امر خير مزاحمشون شديم
گفت از شرايط عضويت خبر داريد يا نه؟
علي كه مرده بود از خنده ،البته صداش در نميومد و هر لحظه امكان انفجارش بود.
من گفتم نه خير خبر نداريم
يه فرم به ما داد كه اين چيز ها رو روش نوشته بود
1- عضويت در اين موسسه به معناي تضمين ازدواج نمي باشد
2-مبلغ عضويت 150 هزار ريال و حداقل زمان عضويت 6 ماه و حداكثر 1 سال مي باشد.
3- مبلغ پرداخت شده پس از ثبت نام مسترد نمي گردد
4-قبل از عضويت با اطلاع كافي و بررسي كيفيت و كميت افرادي كه عضو هستند توسط ليست هاي مربوطه
نسبت به عضويت اقدام نماييد.
5- جواب و تفسير تست هاي روانشناسي خود را بعد از 3 هفته تحويل نماييد
6- در اين موسسه فقط ازدواج دائم صورت مي گيرد
(با فونت bold)
توجه: در مورد ازدواج موقت سئوال نفرماييد.
كنار ما يه قفسه كتاب بود پر از كتاب هاي همسر داري و از اين حرفها
مثل: آئين همسر داري ، دوستي و دوست يابي، الفباي زندگي مشترك ،بهشت خانواده
و مشكلات جنسي جوانان(كه من نفهميدم اين آخري چه ربطي به زندگي مشترك داره).
به علي گفتم بزار اين فرمهاي عضويت و مشخصات افراد رو ببينيم
شايد همين جا واست دست بالا زدم
گفتن من همانا و تركيدن علي از خنده همانا
اينجا كه ديدم الان گند بزنيم كار اصليمون رو به خانم منشي گفتم
اونم خنده اش گرفته بود
وقتي داشتيم از اونجا بيرون مي رفتيم علي از بس كه خنديده بود توي چشاش اشك جمع شده بود.

به نظر خودم اين موسسه ها در موارد زير ميتونند مفيد باشند
1- براي دختراني كه چيزي به ترشي شدنشان نمانده آن هم از نوع ليته.
2- براي افرادي كه مثل بعضي ها كچل هستند و به اين راحتي زن گيرشون نمياد
3- واسه كسايي كه 15000 تومن پول زيادي دارند
4- واسه كسايي كه اصلا وقت ندارند به خواستگاري بروند
5- واسه پسر هايي كه به خاطر خوش تيپي و پولداري به هر كجا رفته اند جواب رد شنيده اند
6- براي كساني كه مي خواهند به شيوه اسلامي دوست دختر پيدا كنند
7- براي كساني كه هنوز بلد نيستند از ياهو مسنجر استفاده كنند
8- براي كساني كه دارند كه در كف خانه عفاف مانده اند و در صدد تمرين هستند
9- براي دختراني كه فكر ميكنند چون دماغشون رو عمل نكرده اند ديگه دنيا به آخر رسيده
10- براي دختراني كه هر دفعه سيني چاي رو رو سر خواستگار هاشون ريخته اند
11-براي دختراني كه دچار خود كوچك بيني شده اند
12- براي افادي چون ما كه حسابي اونجا بخندند
13- (سيزده رو هم به خاطر آبي جونم كه از 13 خوشش مياد مي نويسم)براي بعضي ها كه تمام پولشون رو خرج ميتينگ هاي اين بلاگرهاي شيرازي كردند
و ديگه مجبورند به خاطر بي پولي با يه دختر از اين موسسه ازدواج كنند

ناگفته نماند كساني كه جزء يكي از گروههاي بالا باشند در صورت دادن يك ساعت اكونت آدرس اين بنگاه شادي رو دريافت خواهند كرد.

شاد باشيد و پر ازدواج
(چيه دعاي پست مدرن نديديد !!!)
به من ميگن زيادي خوش خوابي
آخه يكي نيست بگه بابا آخه از كي تا حالا به كسي كه تا ساعت 10 بخوابه ميگن خوش خواب
به من ميگن برو ورزش كن شكمت خيلي بزرگ شده ،
آخه من نميدونم دور شكم 110 سانتيمتر كه خيلي زياد نيست اينا چرا اينجوري ميگن .
به من ميگن بعضي وقت ها خيلي بي كلاس بازي در مياري ،
آخه بابا اگه آدم يه بار ظرف سوپي رو كه واسه پيش غذا آورده اند بريزه روي لباسش خيلي بي كلاسه
به من ميگن خيلي بد قولي ،
يكي نيست بگه از كي تا حالا اگه آدم يك ساعت دير سر قرار حاضر بشه ،ميشه بد قول .
به من ميگن زود تصميم ميگيري ،
آخه من اين دفعه كه ميخواستم از اون دختره خواستگاري كنم مدت زيادي باهاش بودم و حسابي شناختمش
دقيقا از چها راه ولي عصر تا خود ميدون ونك كنارش تو تاكسي نشسته بودم، اين همه مدت پيشش بودم (تازه يه عالمه هم توي ترافيك بوديم)
بعد به من ميگن زود تصميم ميگيري، به حق چيزاي نديده و نشنيده.
به من ميگن بعضي وقت ها زيادي كلاس ميزاري،
آخه من نمي دونم چه اشكالي داره آدم با كت و شلوار و كراوات كوه بره.
به من ميگن زياد غذا ميخوري ،
آخه بابا سه پرس جوجه كباب و دوتا نون سنگگك و سه تا ليوان شير واسه صبحونه خيلي زياذه؟
به من ميگن زود از همه چيز خسته ميشي،
بابا من چيكار كنم كه قيافه اين دوست دخترام زود واسم تكراري ميشه ،مجبور ميشم هفته اي دو تا عوض كنم، از كي تا
حالا به اين ميگن زود خسته شدن از چيزي.
به من ميگن زيادي ولخرجي ميكني
آخه تو رو خدا هفته اي 150 هزار تومن ولخرجيه
به من ميگن زيادي دروغ ميگي
آخه چرا باور نميكنيد من اولين كسي بودم كه كره ماه رو كشف كردم
به من ميگن خيلي بي استعدادي
يكي نيست بگه از كي تا حالا اگه يه نفر 24 بار توي امتحان رانندگي رد بشه بهش ميگن بي استعداد
به من ميگن زيادي خودت رو ميگيري
از كي تا حالا اگه يكي توي يه مهموني فاميلي به هيچ كس سلام نكنه ،يعني اينكه خودش رو گرفته.
به من ميگن بعضي وقت ها واقعا ميزنه به سرت
آخه يكي نيست بگه از كي تا حالا اگه آدم بياد توي وبلاگ خودش ياوه بگه يعني زده به سرش


آبي جان از بابت اكونت نامحدود ممنونم.

هر روز ماه به خورشيد مي گفت تورو خدا
از پيشم نرو
تورو خدا كنارم بمون
زندگي بدون تو اصلا برام معنايي نداره
قول ميدم كنار من بهت خوش بگذره
قول ميدم خوشبخت بشي
اگه كنارم باشي ديگه چيزي نمي خوام
بعد از اصرارهاي زياد ماه
يه روز خورشيد تصميم گرفت كنار ماه باشه
و با هم توي آسمون ظهور كنند
و اون آخرين روز دنيا بود
و همه اينها تقصيره عشق ماه بود
عشق ماه باعث نابودي دنيا شده بود.
دخترك خوشحال توي اتاقش نشسته بود
تلفن زنگ ميزنه
سارا بود دوستش
سارا: فروزان جمعه كوه مياي؟
فروزان: فكر نميكنم بتونم بيام
سارا: فروزان اين آخرين جمعه تابستونه بعدش درس و مشق شروع ميشه ديگه فرصت نميكنيم.
فروزان قبول ميكنه
خوشحاله از اينكه يه روز جمعه پيش دوستاش خوش مي گذرونه
خوشحال از اينكه يه روز جمعه از هواي خوب كوهستان لذت ميبره
شب به مامانش ميگه
مامان فردا منو صبح زود بيدار كن
قراره با بچه ها بريم كوه
صبح با صداي دلنشين مادرش از خواب بيدار ميشه
دخترم....عزيزم ...پاشو...مگه نميخواستي بري كوه
توي راه خنكاي نسيم صبحگاهي رو حس ميكنه
چقدر امروز واسش قشنگه
هنوز خورشيد طلوع نكرده كه شروع ميكنند به بالا رفتن
و فروزان هم مثل بقيه خوشحاله از اينكه امروز براش روز خوبيه
صداي گنجشك ها كه يواش يواش بيدار شدند توي كوه مي پيچه
و صداي شر شر رودخونه
و فروزان همچنان بالا ميره
خوشحال و سر زنده
پر از اميد به آينده
سرشار از عشق و مهرباني
ولي ناگهان تخته سنگي از كوه جدا ميشه....
.....
....
فروزان بي هوش روي زمين افتاده
و از دست كسي كاري بر نمياد
نه امداد نجاتي ونه ...
(انگار ما يادمون رفته كه داريم توي ايران زندگي ميكنيم
اينجا فقط ولي فقيه مهمه نه جون انسانها)
و فروزان آروم آروم به بالا ميره
تا به قله ميرسه
از اونجا مي بينه كه همه دور بدنش جمع شدند
هر چي فرياد ميزنه كه من اينجام
نوك قله، من راحتم،من آزادم،من خوشحالم
ولي كسي صداشو نمي شنوه
اونم آروم آروم به سمت ابرها حركت ميكنه
در حالي كه هنوز سرشار از عشق و اميده.
....................................................
فروزان جان تو اون بالاها آزادي اين مائيم كه اينجا اسير زندگي هستيم.
من امروز يه روش جديد براي لاغر شدن و كم كردن وزن
پيدا كردم كه صد در صد هم جواب ميده
از مزاياش هم اينه كه هزينه خيلي كمي داره
البته من توي شيراز امتحانش كردم ولي مطمئنم كه در تهران هم جواب ميده
و اما روش لاغري
كافيه دنبال يه آپارتمان اجاره اي به مبلغ دوميليون تومان واسه پول پيش و اجاره ماهيانه 100 هزارتومان بگرديد
مطمئن باشد كه در عرض سه روز حدود 30 كيلو وزن كم مي كنيد
البته اين كم كردن وزن دلايل زيادي داره
از جمله پياده روي فراران، حرص خوردن، خورد شدن اعصاب و.....
اميدوارم اين روش جديد من به كساني كه دچار چاقي مزمن هستند كمك شاياني بكنه.
البته اين روش ميتونه به كساني هم كه دچار بي خوابي مزمن هستند كمك كنه چون هنوز به خونه نيامده اند توي تاكسي خواب هستند
يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود، هيچ كس نبود يه روز
يه پسري بود كه عاشق شده بود...
نه اينجوري كه خوب نيست چرا عاشق شده بوده ؟...
يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود ، يه روز
يه پسري بوده كه خيلي تنها بوده و بعد از تنهايي عاشق ميشه
نه اينجوري هم خوب نيست ، چرا تنها بوده و تنهاييش از چه نوعي بوده
يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود هيچ كس نبود، يه روز
يه پسري بوده كه به دلايل مختلف فكر كرده كه خيلي تنهاست و بعد تنها شده و بعد عاشق (احتمالا بعد هم خل و ديونه)
نوچ اينجوري هم خوب نيست ، بايد بگم دلايل مختلفش چي بوده
يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود هيچ كس نبود يه روز
يه پسري بوده كه مياد توي اتاق و در رو روي خودش ميبنده تا تنها بشه بعد هم از روي احساس تنهايي عاشق بشه
نه نشد بازم چرا اومده توي اتاق در رو روي خودش بسته چرا مثلا نرفته توي حمام يا دستشويي
يكي بود يكي....
.....
يكي بود يكي..
........
يكي بود يكي نبود.......
.....
....
..
يكي...
..
و اما داستان نهايي
يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود ، هيچ كس نبود
يه روز يه پسري بوده كه ميخواسته توي وبلاگش يه داستان عاشقانه بنويسه
ولي هر چي فكر ميكنه نمي تونه همچين داستاني رو بسازه
كسي ميدونه چرا؟
شاد باشيد و الكي خوش
از مزاياي اولين جلسه پرشيا كنترل با ساختار جديد
ساعت 2:30 نيمه شب برگشتم خونه
نمازم قضا شد
شام سوسيس خوردم
چون كليد در كوچه رو نبرده بودم كلي بد و بيراه شنيدم
از بس كه حرف زدم فكم سرويس شد
از همه مهمتر كه وبلاگ ننوشتم
و مهمتر از همه اينكه هنوز نه به داره ، نه به باره

عزيزم دوست دارم خيلي زياد.
ــ متشكرم !

من نمي دونم از كي تا حالا جواب دوست دارم شده متشكرم
احتمالا مكالمه بالا بين دو نفر بوده كه:
1- شديدا و به سبك پست مدرن عاشق همديگه هستند
2- اين كلمات در يك مكالمه تلفني رد و بدل شده و يكي از اونها به خاطر اينكه آبجي شيطونش كنارش بوده مجبور شده اينجوري جواب بده
3- بين دونفر بوده كه احتمالا يكي از اونها از شدت عشق دستور زبان پارسي رو از ياد برده
4- بين دو نفر بوده كه احتمالا يكي از اونها مي خواسته جواب احساسات طرف مقابل رو خيلي محترمانه بده
5- شايد نفر دوم براي اولين بار بوده كه چنين كلمه اي رو (دوست دارم) مي شنيده و با شنيدن اون دست و پاشو گم كرده
6- شايد جواب طرف دوم اين بوده :متشكرم لازم نكرده دوستم داشته باشي، مرحمت عالي زياد كه به اختصار فقط متشكرم بيان شده است
7- شايد اين مكالمه در چت بوده و خط رو خط افتاده و پي ام ها اشتباهي فرستاده شده اند.
8- چيه آدم نمي تونه از اينكه كسي دوستش داره تشكر كنه
9- شايد طرف دوم تازه از فرنگ برگشته بوده و واسه اينكه نشون بده مدت زيادي از ايران دور بوده
با لهجه غليظ امريكايي ،جوري كه همه بفهمند كه طرف در امريكا زندگي مي كنه،
در جواب دوست دارم ميگه متشكرم مي تو.
10- شايد طرف دوم استادي بزرگ در دستور زبان پارسي است و از ايهام استفاده كرده است
11-اين جواب عاشقانه دختر حاج آقاست چون كلمه دوست دارم از ديد دختر حاج آقا يه حرف بي ناموسيه مجبور شده بگه متشكرم
ولي در اصل منظورش اين بوده كه من هم دوست دارم، بابا پس كي مياي خواستگاريم.
12- طرف دوم از ترس اينكه مبادا اگه بگه من هم دوست دارم ، طرف اول فردا بره خواستگاريش
مجبور شده بگه متشكرم، حقيقتشو بخواهيد اونم يه كمي طرف اول رو دوست داره.
13- اين من سنت گرا ميگه 13 نحسه ننويس من هم گوش كردم و سيزده رو ننوشتم.
14- بابا طرف دوم دچار اشتباه چاپي ،چيز.... ببخشيد...لپي شده ، تا حالا اشتباه لپي نديديد.
15- ساير موارد كه در صورت بيان لنگه دمپايي همي نوش خواهم كرد.

ولي خودمونيم اگه همينجوري در عشق پست مدرن پيش برويم
احتمالا جواب هاي زير را در پاسخ دوست دارم رو خواهيم شنيد
1- با نون اضافه دوستم داري يا بدون نون اضافه.
2- بپيچم واستون يا همينجا ميخوريد
3- عمتو دوست داشته باش
4- من هم دارم ولي نميگم كجاست
5- مشك آن است كه ببويد نه آن كه عطار بگويد دوست دارم
6- تو دوستم داري ...چه جالب ! من هم يه كامپيوتر دارم با هزارتا دوست ناباب
7- قابلي نداره
8- ارزون حساب كردم تا مشتري بشي
9- دوستم داري؟ حالا چند تا دوستم داري؟ اسماشون چيه؟
10- خاك تو سرت به جاي اينكه دوستم داشته باشي اون گوشي سامسونگ رو واسم بخر .
11- اه..جدي...پس خيلي خوشبختم از ديدارتون
12- سلام برسونيد خدمت خاله خانوم
12.5- باز اين ياوه هاي عاشقانه چيه كه ميگي؟

اين بود انشاي من در مورد دوست داشتن نوين

شاد باشيد و پولدار




رفتم روبروش ايستادم
زل زدم به چشمهاش
قيافه خسته شو ديدم
يه كم واسش شكلك در آوردم تا شايد بخنده
ولي نه انگار كه نه انگار
يه چشمك بهش زدم و گفتم:
سلام پسر
ــ سلام رابين هود .
سلام و زهر مار ، رابين هود عمته
ــ فعلا كه تو با اين موهات شدي شبيه رابين هود، شايد هم انسانهاي اوليه .
ببين اصلا حوصله تو ندارم ، فقط مجبور شدم بيام وببينمت، تازه امروز ميرم و از رابين هوديت در ميام
ــ چيه باز ميخواي بري پيش عشقت كه اومدي سراغم .
كاش اين طور بود ولي حيف كه نيست....اصلا به تو چه مگه فضولي
ــ بي ادب نشو ديگه با اين ريش هاي نا ميزونت .
تو چي ميگي ديگه با اون شكم بزرگت ، هر كي ندونه فكر ميكنه دور از جون ني ني توشه
ــ تو يه فكري به حال موهاي سفيدت كن كه هر كي ندونه فكر ميكنه تو آسياب سفيد كردي .
خيلي هم دلت بخواد تازه با اين قيافه ام كلي هم خاطر خواه دارم
ــ آره جون عمت ، هر كي ندونه من كه ميدونم .
خوب حالا كه ميدوني ضايع مون نكن ديگه
ــ خوب حالا غرض از مزاحمت چي بود؟
هيچي اومدم ببينمت
اومدم پيشت كه يه كم درد دل كنم
ــ چيه باز عاشق شدي ؟
برو بابا تو هم دلت خوشه ، عشق كيلو چنده
آخه كي با جيب خالي عاشق ميشه
ــ پس چي شده؟ زود باش بگو .
هيچي دلم براي ميشل تنگ شده
اي آشنا بمان
موندنت اوج پر گشودنه.........
ــ برو فكر كنم باز سرت خورده به لبه طاقچه.
اي هم صداي ما
اي سراسر عشق و اميد ما
اي يار خوب ما
ــ حيف كه نمي تونم به ديونه خونه زنگ بزنم .
حرف روزي كه نباشي
هيچ نمي شه باور ما
اي هم صدا
پر بركت مثل بارون
دستاي تو دست اميد
ــ از جلوم ميري اونور يا با اردنگي بفرستمت بري.
هي مواظب حرف زدنت باش
ـ اگه نباشم مثلا چي ميشه؟
هيچي يه سيلي از من ميخوري
ـ چه جوري ؟
اينجوري
تق.......
همين كه خواستم بهش سيلي بزنم يه دفعه مادر خانومي گفت:
يه ساعت ايستادي جلوي آينه و داري با خودت حرف مي زني و شكلك در مياري گفتم اشكال نداره
حالا چرا داري ميزني توي آينه، نكنه واقعا زده به سرت
من هم چيزي نگفتم و آروم رفتم توي اتاقم
نمي دونم نكنه يه وقت اينها فكر كنند من ديونه شدم
البته ميدونم از اين فكرها نمي كنند
چون واقعا مطمئن هستند.




تصميم گرفتم از اين به بعد آه و ناله هاي رمانتيكمو يه جاي ديگه بنويسم.
راستي تا حالا شما كارهاي روزانه تونو برنامه ريزي كرديد يا نه
و اگر جوابش مثبته تا حالا شده به برنامه ريزي تون عمل كنيد
من كه تا حالا هزار بار برنامه ريزي كردم ولي هيچ وقت نتونستم عمل كنم
ولي تصميم دارم فردا هر جوريه بهش عمل كنم
برنامه فرداي من اينجوريه
6:30 بيدار شدن
6:30 تا 7 چك ايميل و از اين حرفها
7 تا 7:15 صبحانه
7:15 تا 9:15 نرم افزار Matlab قسمت آناليز شكل موج
9:15 تا 12:15 دانشكده براي انتخاب واحد
12:15 تا 1:45 مركز كامپيوتر
2 تا 2:30 ناهار
2:30 تا 3 يه كم وبگردي
3 تا 5 معادلات
5 تا 7 تمرين قطعه el dorado
7 تا 9
9 تا 10 هركاري دلم خواست
10 تا 11 مطالعه آزاد
11 تا 12 وبلاگ نويسي + دويدن
12 تا 12:45 وبگردي
1 لالا
با همه اين اوصاف 4 الي 5 ساعت كم آوردم
ملاقات با پينك فلويديش
مثل اينكه اگه ما يه روز با بچه هاي بلاگر شيرازي بيرون نريم اون روزمون شب نميشه
جمعه توي خونه نشسته بودم و داشتم سل سل دو ابرو بازي ميكردم كه ژيوار و باربد وايليا همي زنگيدند،
كه آقا عصر جمعه هستشو حيفه كه نريم بيرون تازه يه آدم مهم هم قراره مارو ببينه
من هم از اون جايي كه دلشون نشكنه قبول كردم
قرارمون ساعت هفت بود جلوي مجتمع سياسي الهي
بعد از كلي تاخير باربد و عنصر دوم و ژيوار و نور كوچولو و ژمول رسيدند
البته اگه من هم جاي باربد بودم دير مي رسيدم
درويش خوش تيپ و شهر دل عاشق و نعيم اف اف هم رسيدند
البته از اونجايي كه نعيم مي خواست بره خواستگاري زود خداحافظي كرد و رفت
بعد هم پينك فلويديش و خواهرش و دختر عمه اشو ديديم
قرار شد بريم كافي شاپ شب چهره
بعد از معرفي و بوس و ماچ و از اين حرفها رفتيم تو
پينك فلويديش بر خلاف تبليغات سوء استكبار جهاني اصلا هم بد اخلاق يا خود بزرگ بين نبود
يه عالمه هم خنديديم و شلوغ كاري كرديم
مخصوصا اونجايي كه پينك فلويديش داشت افتادن از پله هاشو به صورت اكشن واسم تعريف ميكرد(اجراي زنده)
خلاصه اينكه خيلي هم دختر مهربون و خوش برخورديه
البته يه چيزي گفت من درست متوجه نشدم
گفت از اين لجم ميگيره كه شيلك ميلك رو بگن شلك ملك يا بر عكس
خلاصه يه چيزي توي اين مايه ها
خلاصه بعد از كلي غيبت و خنده و تعريف ، پينك فلويديش جونم خداحافظي كرد و رفت تا برقصه
چون اون شب عروسي دعوت بود
خيلي هم به من اصرار كرد كه برم ولي خوب دلم واسه بقيه بچه ها سوخت
چون بدون من اصلا بهشون خوش نمي گذشت
بعد هم كلي شلوغ بازي در آورديم
كه ايليا به طور كامل و به طنز عالي توي وبلاگ سكرت خودش كاملا توضيح داده و من چيزي نميگم
جاي فرشته نجات و نويد كينگ هم حسابي خالي بود
راستي اگه اين دوتا صدامو ميشنوند :بابا چرا شما اصلا پيداتون نيست.
فقط اينو بگم كه امروز استادم كلي دعوام كرد
آخه اگه آدم هفته اي هشت روز با اين جمعيت خوش گذرون بلاگر بيرون باشه كي وقت ميكنه تا تمرين كنه
واسه همين هم تصميم گرفتم اين هفته اصلا بيرون نرم و به كارهاي عقب مونده ام برسم
تازه كلي هم برنامه ريزي كردم.
***************************************************
نطق خارج از دستور:
1- شوشو نزار اون اسرار پنهاني كه بين تو وبعضي ها هستشو فاش كنمااااااااااا
2- ميخوام ديگه اصلا با هيچ بلاگ نويسي كل كل نكنم پس هر چه دل تنگت مي خواد بگو ايليا ،مطمئن باش
اون جريان خاطر خواه شدنت و اينكه از بعضي ها تقاضاي ازدواج كردي رو به هيچ كس نميگم
3- راستي ايليا از وقتي طنز تورو ديدم تصميم گرفتم در مورد اقتصاد بنويسم تا طنز،
آقا تو كجا بودي من تا حالا كشفت نكرده بودم.
يه فرشته مهربون روي شونه راستم نشسته
ولي نمي دونم تا كي؟


در مورد عكس بالا اين شايعات وجود دارد
1- اين شخص يكي از عناصر گروه طالبان است كه براي جاسوسي به شيراز آمده است.
2-اين شخص يك عدد دختر حاج آقا مي باشد
3-هر چي قره زير چادره
4-اين يك عكس بسيار هنري است كه توسط عكاسي بسيار هنرمند و چيره دست گرفته شده است
5- اين يك عدد معدن غر است كه هنوز كشف و استخراج نشده است
6-اين يك عدد شوشوي بيچاره است كه از زير چشمان تيز بين ياوه هاي عاشقانه يك من در امان نمانده است
7- اين يك وبلاگ نويس است كه جوراب ندارد
8-اين عكس تقابل بارز سنت و مدرنيسم مي باشد
9- اين يك وبلاگ نويس است كه دو وبلاگ نويس ديگر را زير چادر خود مخفي كرده است
10-اين آخر و عاقبت مسافرت به شيراز است
11-اين يكي از خواننده هاي پر و پا قرص وبلاگ منكرات است
12-اين يك وبلاگ نويس است كه هنوز بلد نيست چه جوري چادر بپوشه
13- اين يك وبلاگ نويس است كه دچار نحسي سيزده شده است
14- اين يك وبلاگ نويس است كه خود را سوژه اي براي مطالب وبلاگ من قرار داده است
15- اين يك وبلاگ نويس است كه سعي دارد همه را به يك چشم نگاه كند
16- اين يك تروريست خطرناك است كه معمولا پسران خوشتيپ و خوشگل را با جوراب دار ميزند
17-اين يك دختر حاج آقاست كه منتظر يك پسر حاج آقاست
18-اين يك مخالف كشف حجاب و سكولاريسم است
19-اين يك شوشو است كه براي استخدام در يك شركت دولتي مجبور شده چادر بپوشه
20-اين يك وبلاگ نويس است كه ميرود تا نمازهاي قضا شده اش را بخواند
21- اين شوشو نويسنده وبلاگ معدن غر ميباشد كه تازه از مناسك حج برگشته است
22-حجاب مصونيت است نه محدوديت
23-اين يك بلاگر است كه تحت تاثير حجاب ميترا قرار گرفته است
24- اين يك بلاگر است كه از وقتي با اردلان آشنا شده مجبور شده اينجوري حجابشو رعايت كنه
25- ساير موارد ....
نظر شما در مورد اين عكس چيه؟(از صاحب عكس هم نترسيد هر چي دل تنگتون مي خواهد بگوييد)

شاد باشيد و چادري

اين دو سه روزه شديدا دارم خفه ميشم
ميدوني به يه نفر نياز دارم كه بهش تكيه كنم
يه نفر كه هيچ وقت تنهام نذاره
يه نفر كه خيلي مهربون باشه
يه نفر كه راحت بتونم حرفهامو بهش بزنم بدون اينكه ناراحت بشه
يه نفر كه هميشه واسه گوش دادن به حرفهام وقت داشته باشه
به يه نفر احتياج دارم كه توي اين شرايط بد كمكم كنه
يه نفر كه دوستم داشته باشه
يه نفر كه دركم كنه
يه نفر كه هميشه پيشم باشه
كسي كه براي هميشه مال من باشه
ميدونم اون يه نفر كيه
ولي نمي دونم حاضره كمكم كنه
نمي دونم حاضره يه كم از وقتشو به من اختصاص بده
نمي دونم حاضره مال من باشه
نمي دونم اصلا وبلاگ منو ميخونه
مي دونم كه خيلي مهربونه، بيشتر از هر چيزي كه فكرشو بكني
من دوستش دارم ولي نمي دونم اونم دوستم داره يا نه
ميدونم كه اگه با من دوست بشه محاله كه هيچ وقت تنهام بذاره
اون كسي نيست جز خداي مهربونم
خدا جون نمي دونم از اون بالا وبلاگ منو مي خوني يا نه
ولي بدون كه اين روزها شديدا به كمكت احتياج دارم
لطفا تنهام نذار
دوست دارم


تك و تنها
در سكوتي كه تنها تورا مي خواند
نشسته ام
گوشه اي ، خزيده روي صندلي
رو به ديوار
دست به قلم
ــ به عادت هميشگي ـ
صداي فرياد گون سكوت را مي شنوم
توان از من رخت مي بندد
و تنها فشار قلبم است
كه نجوا مي كند
امروز نيز گذشت
گذشت و گذشت
گذشت زمان را تا به حال نفهميده بودم
و حال كه روز ميگذرد
مي فهمم كه دير است
دير است
و ديري است كه اميدم رخت بربسته
و هراسي مرا در برگرفته
نكند......
نكند دگر نيايي
نكند دل سپرده اي به گل يخي كه زمستان را آذين بسته است ؟
ــ نكند گل سنگت.......؟
نميخواهم
فراموشي ات را نمي خواهم
شايد
روز ديگر بيايي
بيا كه ديگر دير است
مرا
سكوت مي خواند
بيا و دلتنگي ام را با خود ببر
بيا......


شنبه روز خوبي بود چون با اون چهره مهربونش هنوز پيشم بود
**********************************************
يكشنبه روز آخر بود و مهربون داشت ميرفت
ناهار رو اون واسم درست كرده بود
بعد از اين همه خاطره و با هم بودن ديگه بايد مي رفت
اما رفتن پايان همه چيز نيست
چه تلخ .......
************************************
دوشنبه صبح با وجود اينكه شديدا دچار دلتنگي شده بودم
ميترا زنگ زد كه صبح بريم نارنجستان
قرار ساعت 10:30 بود در نارنجستان قوام
من يه كم دير رسيدم
بچه ها يه عالمه عكس گرفتند
بعد هم رفتيم خونه زهير الملك رو ديديم
بعش هم مسجد زهير الملك
اينجا بود كه يك پسر فداكار بنام اردلان خوش تيپ
رفت و واسه من جوراب خريد
بابا يكي نيست بگه ديوار از من كوتاه تر پيدا نكرديد
من اگه نخوام جوراب بپوشم چه كسي رو بايد ببينم
وقتي وارد مسجد زهير الملك شديم يه جايي
بود كه بايد كفش هامون رو در مي آورديم
اردلان و باربد همونجا موندند
نميدونم چرا
شايد هم مشكل داشتند
وقتي برگشتيم ديديم همه كفش ها به هم گره خورده
و از كفش اينجانب هم خبري نبود
همه داشتند عليه من توطئه مي چيدند
از شوشو گرفته تا فرشته نجات و ژمول و ملكوت
آقا اينجا هيچ كس نبود كه به داد ما برسه
حتي ميترا هم عين رفيق نيمه راه به استكبار جهاني پيوسته بود
فرشته نجات هم كه فقط مي خنديد
اردلان هم ميگفت تا جوراب هارو نپوشي از كفشات خبري نيست
آخر سر با يه عالمه مكافات كفش هاي منو دادند
اين نارفيق ها از بس كه خنديده بودند
توي چشمهاشون اشك جمع شده بود
حالا بعد از اينكه كفش هامو پوشيدم شوشو كه ديد تيپ من يه چيزايي كم داره
سعي كرد با اون جوراب هاي اهدايي واسه من يه كراوات درست كنه
و البته سوژه اي براي عكس گرفتن بعضي ها
خلاصه هر جوري بود خودم رو از دست اين بلاگرهاي نابكار خلاص كردم و به سمت ماشين رفتيم
قرار شد بريم به سمت مسجد وكيل
من توي ماشين فرشته نجات نشستم به همراه شوشو و دختر داييهاش و دوست فرشته نجات
آقا اين فرشته نجات توي رانندگي روي هر چي پسره كم كرده
آقا آخره رانندگيه
پر هيجان و اكشن
خلاصه هر جوري بود زنده به مسجد وكيل رسيديم
اونجا بعضي از بلاگرها مجبور شدند واسه ورود چادر بپوشند
كه صد البته سوژه اي بودند از براي دوربين هاي ديجيتال
بعد همه جلوي حمام وكيل كه حالا به يك رستوران سنتي
شده جمع شدند
و منتظر عنصر ثاني و نور كوچولو شديم
چون بدون اونها اصلا ناهار از گلوي ما پايين نميرفت(مگه نه اردلان)
وقتي كه خواستيم وارد حمام وكيل براي صرف ناهار بشيم
ديديم كه محسن بهارنت داره جلوي در حمام لباساشو در مياره
نگو كه فكر كرده چون حمام وكيله بايد لخت غذا بخوره
القصه تا كار به جاهاي بي ناموسي نرسيده بود جلوش رو گرفتيم
ناهار رو كه مقادير زيادي كباب كوبيده و ماست بود در فضاي دلنشين و با صفاي حمام وكيل صرف شد
حالا اين بماند كه بعضي ها رو جو گرفته بود و بصورت پيوسته غذا ميخوردند
و باز همين بعضي ها از بس كه حواسشون يه جاي ديگه بود اسم هارو اشتباه ميگفتند
و همين بعضي ها هواي بعضي هارو داشتند
كاش يه دونه از اين بعضي ها هم بود كه هواي مارو داشت
بعد از صرف ناهار
نميدونم ژمول چي شد كه يه دفعه ميخواشست بره توي حوض كنار تختمون
كه اگه فداكاري اردلان جان نبود ژمول
تا حالا غرق شده بود
تنها خسارتي كه به ژمول وارد شد يك جفت جوراب كهنه و بدبو بود كه از دست داد
حالا اون جوراب هاي بد بو فداي سرش مهم اينه كه خودش هنوز زنده است
موقع بيرون رفتن هم گارسون دم در به اردلان و ميترا گير داد
چون سعي داشتند يواشكي چند تا ليوان يكبار مصرف بلند كنند كه
با پا در ميوني شوشو مساله حل شد.
بيرون رستوران هم شوشو جلوي چندتا توريست خارجي
سعي كرد نشون بده كه ايراني ها واقعا تروريست تشريف دارند ، مخصوصا بلاگرهاشون
واسه همين هم با اون جوراب هاي كذايي داشت منو خفه ميكرد
البته از بوي جوراب ها
بلكه اونهارو دور گردن من پيچيده بود و با تمام قوت داشت فشار ميداد
و وقتي هم كه تشويق ساير بلاگرها رو ديد جو گرفتش و براي كشتن من تلاش بيشتري انجام داد
اون توريست هاي بيچاره هم با دهن باز ،هاج و واج مونده بودند و مارو تماشا مي كردند
بعد هم بعد از اينكه يك ساعتي خنديديم و رقصيديم و گل گفتيم و گل شنيديم
از بچه ها خداحافظي كرديم و
من به همراه شوشو و دختر دايي و دختر عمه اش به دانشكده رفتيم
قرار بود كه شوشو بعد از ظهر به باغ ارم بره و همينطور به خريد سوغاتي
شب هم با اردلان رفتيم دنبال شوشو و دوستان و اون هارو به ترمينال رسونديم
موقع خداحافظي هم همديگرو حسابي بقل كرديم و بوسيدم
صبر كنيد فكرهاي بي ناموسي نكنيد
من اردلان رو به نيابت از شوشو بقل كردم و باهاش خداحافظي كردم
اونم منو.
اين چند روزه به ما كه حسابي خوش گذشت
اميدوارم كه به شوشو و بقيه بچه ها هم خوش گذشته باشه
البته جاي يه نفر هميشه كنارم خالي بود.





(اول مطالب پست قبل رو بخونيد)
اينم ادامه ماجرا
آدم ماهي هاي حوض ماهي سعدي رو ميبينه
ياد محسن الدوله بهارنتيان مي افته
كسايي كه به حوض ماهي رفتند ميدونند كه ماهي هاي اونجا چه بلايي سر يه تيكه نون مي آورند
خلاصه بعد از سعديه تصميم گرفته شد كه قرارگاه اول يارالله بلاگرهاي شيراز يعني هتل هما رو به نازي نشون بديم
جايي كه اولين بار بچه ها اونجا با هم آشنا شدند
پس از ورود و آكل كردن مقادير متنبهي كافه گلاسه و فالوده و آب معدني
گفتيم يه زنگي هم به شوشو بزنيم و ببينيم كه به شيراز رسيده يا نه
اردلان شماره شوشو رو گرفت
وقتي كه شوشو گوشي رو برداشت و چند كلمه اي با اردلان صحبت كرد
ديديم كه لپاي اردلان گل انداخت و ضربان قلبش 6 برابر شد
شوشو تازه به شيراز رسيده بود و رفته بود واسه پذيرش مسابقات بين المللي رباتيك.
من نميدونم چرا اردلان هر 3 دقيقه يك بار به شوشو زنگ ميزد
حالا بماند كه چه حرفهايي زد
در همين اثنا بود كه قسمت شيطاني وجود اردلان بيدار شد و تصميم كبري بزرگي گرفت
از اونجايي كه شوشو تا حالا مارو نديده بود
تصميم گرفت وقتي كه شوشو وارد هتل شد آدرس ميز بغلي رو بهشون بده تا اونا به سراغ اون چندتا پسر و دختر ميز بغلي كه
روحشون هم از هيچ جا خبر نداره، بروند.
دوربين رو هم طوري تنظيم كرديم تا از اين صحنه اكشن به تعداد كافي عكس برداري بشه
بعد از ورود شوشو و دختر عمه و دختر داييش
شماره اردلان رو گرفتند
ولي اردلان جواب نداد
همينطور كه اونها داشتند به طرف ميز بغلي ميرفتند
و ما هم تركيده بوديم از خنده
يه دفعه ميتراي خيانتكار به اونها علامت داد
و شوشو مارو ديد و اومد سر ميز ما
واي كه چقدر اين دختر تند حرف ميزنه
البته موقع معرفي چون دلم واسه اردلان گمنام سوخت من خودمو جاي اون معرفي كردم
و اردلان هم خودشو جاي من
خلاصه اردلان از اينكه جاي من بود انگار كه داشت توي ابرها راه ميرفت
ميترا و سهيل هم كه طبق معمول يا داشتند غيبت ميكردند يا اينكه مشغول صرف فالوده بودند
شوشو و همراهان اصفهانيش هم كافه گلاسه سفارش دادند
شوشو يه جوري كافه گلاسه هتل همارو نوش جون ميكرد كه انگار اصلا توي تهران
كافه گلاسه پيدا نميشه
بعد از اينكه من صورت حساب هتل رو حساب كردم
بچه ها تصميم گرفتند كه به همراه شوشو و نازي و بقيه به سمت حافظيه بريم
و از اونجايي كه اردلان ميخواست نشون بده
زن ذليلي كار دشواري نيست
فقط دخترها رو همراه خودش برد و ما مجبور شديم با يك عدد تاكسي به حافظيه برويم
اونجا عنصر دوم و باربد هم به جمع ما پيوستند
يك ساعتي توي حافظيه بوديم
و بازار فال حافظ حسابي داغ بود
همه بچه ها فال گرفتند كه نتايج فال ها اين بود
اردلان: رزيتا ديگه بر نميگرده ، فكر نون باش كه خربزه آبه
باربد: زين پس به جاي باربد خود را فلكه گازو بخوان
ميترا:الكي به شكمت صابون نزن به اين راحتي ها هم عقد پسر عمو و دختر عمو خوانده نميشه
سهيل: تا يك سال ديگه ازدواج ميكني
شوشو: در شيراز حسابي بهت خوش ميگذره و البته تصميم ميگيري يه نفر رو با جوراب دار بزني
عنصر دوم: به همه آرزوهاي خوبت خواهي رسيد
من هم كه موقع فال گرفتن مقدمه ديوان حافظ رو آوردم و در نتيجه اصلا فال نگرفتم
بعد از حافظيه شوشو رو رسونديم بعد هم
رفتيم تا براي نازي بليط بگيريم تا همون شب به سمت اصفهان حركت كنند
ولي از شانس بد بليط گير نياورديم
اردلان هم كه هرجوري بود ميخواست از دست نازي راحت بشه
رفت و واسشون يه ماشين دربست گرفت
تازه يه پول زيادتر هم داد به راننده تا مطمئن باشه
كه نازي توي را بر نگرده شيراز.
بعد هم در حالي كه هر دو تامون جيبامون خالي بود به سمت خونه حركت كرديم
آخه همه پول هاي اردلان دست ميترا بود و داشت خرج اتينا ميشد.
اين بود يك روز جمعه ما با اندكي تصحيح و تلخيص




جمعه روز خوبي بود
روز پر حوصلگي
وقت خوبي كه ميشد غزلي تازه بگي........
صبح زود از خواب بيدار شدم
امروز آخرين روز كنفرانس بود
و يه جورايي برنامه ريزي مراسم اختتاميه با من بود(البته جريان همون نخوده هستش)
صبح بارخوب زنگ زد كه آره امروز مهمون از ديار فرنگ داريم
و براي ظهر كه ميرسند با اردلان نامور هماهنگ كن
من هم با وجود تمام كارهايي كه داشتم
هر نيم ساعت به نيم ساعت به موبايل اردلان نامور زنگ ميزدم ولي خاموش بود
ساعت 12 ظهر تلفن رو برداشت
و با صدايي خواب آلود
گفت:" نه روزيتا تركم نكن
تورو خدا منو تنها نزار
قول ميدم كه ديگه دير نكنم
قول ميدم كه ديگه با اين بلاگرهاي شيرازي بيرون نرم
تو رو شاهچراغ تنهام نزار"
ديدم كه هنوز داره دنباله خواب ديشب شو مي بينه
گفتم اردلان جان من هستم كريستف
گفت: آخ اگه يه ربع ديرتر زنگ زده بودي راضيش ميكردم كه بمونه
من هم گفتم اردلان جان مهم نيست اين رزيتا نشد يه رزيتاي ديگه
اونم زد زير گريه و گفت يعني ميشه كسي باز پيدا بشه كه با من دوست
بشه؟
بهش گفتم عزيزم غصه نخور خودم اينقدر الكي توي وبلاگم ازت تعريف ميكنم تا بالاخره يكي عاشقت بشه.
بعد از اينكه اين همه بهش اميد دادم بلند شد و رفت دست و صورتشو شست و قرار شد يك ربع به دو بياد دنبال من تا بريم به مراسم پيشواز مهمون هاي فرنگيمون.
از اونجايي كه من يه كم كارم طول كشيد ساعت يك ربع به دو بهش زنگ زدم كه اول بره دنبال ميترا
اونم رفت و قرار شد ساعت 2:30 برگرده دنبال من .
ساعت 2:40 دقيقه زنگ زدم به اردلان كه كجايي بيا من اينجا توي آفتاب سوختم
اردلان گفت الان جلوي خونه ميترا هستم ولي ظاهرا آرايش كردن ميترا يه كم طول كشيده تا يك ربع ديگه ميام
نيم ساعت بعد......
اردلان كجايي؟
اردلان: والا اين آرايش ميترا هنوز تمام نشده يك ربع ديگه مي آيم
يك ساعت بعد........
اردلان جان سوختم توي اين آفتاب كجايي؟
اردلان:آرايش ميترا هنوز تمام نشده يه ربع ديگه ميام
سه ساعت بعد.........
اردلان بابا آخه كجايي جزغاله شدم توي آفتاب زود بياييد
اردلان: آرايش ميترا هنوز......
سه روز بعد........
اردلان ته ديگ سوخته شدم حداقل بياييد از كف خيابون منو جمع كنيد
اردلان: والا ظاهرا هنوز آرايش ميترا يه كم ديگه مونده تا يه ربع ديگه ميام
سه سال بعد..........
اردلان مراسم سومين سالگرد ارتحال جانگداز من بر اثر گرما زدگي در مسجد وكيل برگزار ميگردد حضور شما باعث امتنان خاطر بازماندگان آن عزيز ميباشد
اردلان: والا اگه آرايش ميترا تموم بشه حتما تشريف مي آوريم
خلاصه....
به سلامتي و ميمنت بعد از 120 سال ميترا كارش تموم ميشه
و ميترا و اردلان سر ساعت (البته 68 سال بعد از تاريخ مورد نظر) به دنبال من مي آيند تا
به سمت حافظيه ميعاد گاه وبلاگ نويسان شيراز حركت كنيم.
توي ماشين متوجه لكه ننگيني روي پيرهن اردلان مي شوم.
اردلان اين لكه چيه روي پيرهنت باز موقع غذا خوردن مواظب نبودي؟
اردلان: نه ، نميدونم چرا ادكلن كه زدم به پيرهنم لك شد ، قبلا ها كه گلاب قمصر كاشون ميزدم اينجوري نميشد
گفتم حالا كه مهمون فرنگي داريم براي اولين بار يه كم ادكلن بزنم ولي نميدونم چرا پيرهنم لك شد.
القصه با پيرهن لك دار به سمت حافظيه رفتيم.
به محض اينكه وارد حافظيه شديم
اردلان واسه اينكه اينجا هم مثل هتل هما به بقيه نشون بده كه موبايل سامسونگ با ظرفيت پخش MP3 داره
بدون اينكه شماره گيري كنه ، گوشي رو گذاشت روي گوشش و بلند بلند ميگفت
الــــــــــو الـــــــــــو صداتون نمياد الو آنتن نميده
الـــــــــو الــــــــــو باربد كجايــــــــــــــــي
الــــــــــو باربد الهي دورت بگردم چرا پيدات نيست
خلاصه باربد هم تا صداي اردلان رو شنيد گفت
اردلان جان ما اينجاييم كنار حافظ
چرا داد ميزني....
اردلان با ديدن نازي نزديك بود از هولش از پله ها بيفته پايين
خلاصه هر جوري بود سالم رسونديمش پيش باربد و بقيه
سهيل هم اونجا بود
و همينطور برادر نازي كه اسمش آزاد بود
آقا اين نازي رو بخوام تشريح كنم فقط بايد بگم كه قدش برابر
مجموع قد تمام وبلاگ نويسهاي شيرازيه
آروم و با يه لبخند هميشگي
و فقط يخده هم لهجه ايصفهوني دارد
سهيل هم كه موبايل اون هم از نوع MP3 دارش نداشت تا مثل بقيه به رخ ملت بكشه
يه دونه ساعت از اين كيليويي هارو آويزون كرده بود به شلوار مبارك و ميگفت پوست دستم حساسه
آخه يكي نيست بگه تا ديروز داشتي سر ساختمون خاك بازي مي كردي دستت حساس نبود ،حالا
به ما كه رسيدي تريپ حساس و لطيف و از اين حرفها به خودت گرفتي
هيچي براي صرف ناهار سوار اين پيكان RD اردلان شديم
ولي من نميدونم چرا اردلان بهش ميگه پژو تازه آرم
RD شو كنده و به جاش يه دونه آرم پژو 206 زده
ما هم واسه اينكه اردلان دلش نشكنه ميگيم پژوي اردلان.
قبل از اينكه بريم براي ناهار طبق معمول كه همه بايد بفهمند كه اردلان
در مجتمع تجاري سياسي اقتصادي اكتشافي اسلامي توريستي تفريحي
حافظ مغازه داره مارو برد تا اين مجتمع عظيم رو زيارت كنيم
و از اونجايي كه بايد مي فهميديم اردلان خيلي پول داره رفت و بسته اسكناس هزاري آورد
و در حالي كه با دوتا از اسكناسها داشت بيني شو تميز ميكرد
گفت اين هم واسه امروزمون
و همگي به سمت رستوران سنتي صوفي عفيف آباد حركت كرديم
وقتي كه وارد رستوران شديم
آينه كاريها و ستون هاي سنتي رستوران اردلان رو شديدا تحت تاثير قرار داد
و باعث شد كه اردلان بره يكي از ستون هارو بقل كنه و بگه:
يا شاهچراغ رزيتا برگرده
يا شاهچراغ غلط كردم يه كاري كن رزيتا برگرده
منو باربد به زور دستاشو گرفتيم و آورديمش سر ميز
و يه عالمه واسش توضيح داديم كه بابا هر جا كه آينه كاري بود كه شاهچراغ نيست.
القصه........
وقتي كه گارسون نون و پنير و سبزي رو به عنوان پيش غذا آورد باربد و اردلان شروع كردند
به خوردن و وقتي همه نون و پنير هارو خوردند ،گفتند ما سير شديم بريم
خلاصه كلي واسشون توضيح دادم كه بابا اين پيش غذا بود هنوز غذاي اصلي رو نياورده اند
موقع صرف غذا هم نازي چندين بار غذا رو ريخت روي لباساش
انگار كه از ديدن بلاگرهاي شيرازي زياد ذوق زده شده بود
ميترا و سهيل هم كه بدون انكه حتي يك كلمه حرف بزنند فقط مدام در حال تناول بودند
هر چي به اين دوتا گفتم بابا مسابقه دوستانه است برد و باخت اصلا مهم نيست
ولي اونها فقط به سرعت غذا خوردنشون مي افزودند
بعد از غذا باربد رو رسونديم خونه
چون امشب هم طبل نوازي داشت از ما جدا شد و يه كم هم تريپ نوازندگي گرفت و
گفت: بايد براي اجراي امشب آرامش كافي داشته باشم براي همين از شما خداحافظي ميكنم
باربد كه رفت توي ماشين جا براي بقيه بيشتر شد
من كه حسابي از رفتنش خوشحال شدم .
بعد اول يه سر رفتيم سعديه
توي سعديه يه حوض هست كه ميگن هر كس توش سكه بياندازه به آرزوهاش ميرسه
نازي يه ده تومني انداخت حالا من نفهميدم چون اصفهانيه اينقدر كم انداخت يا اينكه آرزوهاش كوچيكه؟
يه لحظه به اردلان توجه كردم ديدم
داره اسكناس هزاري هاشو مي اندازه توي حوض
و ميگه اي شيخ اجل يه كاري كن رزيتا برگرده
بعد كه پولاش تموم شد ،دست كليدشو انداخت
و بعد چون چيزي نداشت شلوارشو انداخت توي حوض و با پيژامه ايستاده بود و مدام ميگفت
رزيتا برگرده
سهيل به هر زحمتي بود پاچه هاشو بالا زد و شلوار اردلان رو از آب گرفت و پاش كرد اونم خيس خيس
بعد هم يه آدم فداكار و مهربون و هاي كلاس و خوش تيپ و خوش هيكل و با شخصيت و هنر دوست و موسيقي دان ودست و دل باز و
خلاصه كلي چيزاي خوب ديگه..... پيدا شد و بچه هارو به صرف يك ليوان بزرگ عرق نسترن دعوت كرد اونم توي حوض ماهي.


و اين داستان ادامه دارد

دستام رو گرفت و همه حرفهاش رو زد
بدون اينكه حتي يك كلمه بگه

ميدونيد
در مورد جمعه چيزي نميخوام بگم
يعني نميخوام جواب اردلان جان رو بدم
بزار حالا كه خوب مينويسه ،هر چي دل تنگش(والا ما كه جز شكم بزرگ چيزي نديديم)
ميخواد بگه
فقط ميخوام بگم خوشحالم كه دوستاي خوبي دارم
اردلان كه پطرس فداكاره گروهه
ميترا كه اگه نبود نميدونم كي اين همه حرفهاي قشنگ رو ميزد
سهيل كه در تعريف نمي گنجه
باربد كه خيلي دوستش دارم
هيچ كه هميشه به همه آرامش ميده
و خلاصه
شهرزاد
افسانه
محسن
ملكوت
مهربون
عنصر دوم
والبته نازي كه يه دختر مهربون و آرومه
و اين همه راه رو از اصفهان بلند شد و اومد شيراز
نازي كه يه جورايي گنجينه اسراره
دوستش دارم اين آبجي نازي رو خيلي زياد
و من چه خوشبختم كه چنين دوستايي رو دارم
همتون رو دوست دارم.
خيلي زيــــــــــــــــــــــــاد

مي دونيد
ميخواستم جريانات جمعه رو بنويسم
ولي نميتونم
چرا كسايي رو كه دوست داريم زود از دست مي دهيم؟
زمان پنجشنبه 14 شهريور
صبح با مهربون ترين صداي دنيا از خواب بيدار شدم
بعد با تماس عروسك الملوك اعظم مطلع شديم كه
امشب گروه باربد اجرا داره
و بچه هاي بلاگر شيرازي هم دعوت شده اند(البته نور چشمي ها)
و من و يه چند تا ديگه به دلايل استراتژيك و سوغ الجيشي جمعه شب
دعوت شده ايم
خلاصه من و ايليا تصميم گرفتيم كه مشت محكمي بر دهان استكبار جهاني بزنيم
واسه همين هم من ايليا رو دعوت كردم و ايليا هم منو
اينجوري شد كه تصميم گرفتيم پنجشنبه تشريف ببريم كنسرت تا ببينيم جريانات چه بوده است
تازه من هم يكي از هم كلاسي هامو با كلي التماس و درخواست همراه خودم آوردم
ايلياي مهربون اومد دنبالم و سه تايي رفتيم به سمت محل سوژه
توي راه هم ملكوت و خواهرش رو سوار كرديم
القصه با سرعت هر چه تمام تر راهي شديم چونان كه چندين بار ملك الموت را در بلوار چمران رويت فرموديم
چونان كه بديديمشان اندر تالار
همه اشان بودند
از ژيوار خوش قلب وخوش رقص
تا نور كوچولوي مهربون
تا ژيمول سپيد روي و سپيد پوش
مهربون مهربون
محسن الدوله بهار نتيان
هيچ الملوك لبخند بر لبيان
خوش تيپ الدوله ساعت شلواريان
عنصر الثاني
و صد البت ، باربد المعظم همان نوازنده چيره دست گروهمان
لاكن پس از اندكي خنده و گفتمان ادبي راهي گشتيم سوي اندروني به جهت تماشا
لاكن تالاري به غايت هاي كلاس
و بس جمعيتي هنر دوست كه به تماشا نشسته
في الفور پس از ورود
همه زنبيل به دست همي جاي گرفتند از براي خود و كسانشان ، من جمله اين بنده حقير
زان پس بدليل طالع كجم ژيوار پشت سر من و همكلاسيم سكني گزيد
القصه جريانات داخل سالن را به دلايل امنيتي مجبور به سانسور هستم
فقط بدانيد كه ژيوار مهربون و بهارنت و نور كوچولو تا توانستند خنديدند
تا آنجا كه باربد هواسش پرت شد و چندين بار فالش بنواخت
(در پرانتز: اين ژيوار كه اصلا حواسش به موسيقي نبود فقط داشت به زندگي خصوصي بعضي ها توجه ميفرمود
آخه ژيوار چرا درك نميكني هم كلاسي هارو)
برنامه ها عالي بود كه اگر بخواهم فقط از جريانات داخل سالن بنويسم
خودش به اندازه 4 تا وبلاگ ميشه
فقط ميتونم بگم كه حسابي خوش گذشت
بعد من و راننده بلاگرهاي شيرازي و ژيوار مهربون و پروفسور سهيل و همكلاسي من
از بچه ها خداحافظي كرديم و با هم رفتيم
توي راه توي ماشين حسابي رقصيديم و خنديديم و خلاصه هزارتا خوب بود
بعد هم دوست جون من رو رسونديم و
بعد هم ژيوار رو و بعد از اون هم من و سهيل.
نكات ويژه:
1- 3 ساعت به دنبال خونه ژيوار ميگشتيم چون تازه به اين محل اومدند و خودش هم بلد نبود
2-اجراي باربد عالي بود و هيجان انگيز
3- موقعي كه يه پسر 7 ساله نابينا اومد و كيبورد نواخت
ژيوار از پشت سر من مدام ميگفت چه نازه الهي قربونش برم ، چه مهربونه الهي فداش بشم
من هم فكر ميكردم به من داره ميگه و كلي ذوق كردم بعد فهميدم به اون پسره هستش.
4- همه ما فراموش كرده بوديم واسه باربد گل بياريم جز شهرزاد عنصر دوم
5- من بچه هارو به شام دعوت كردم ولي اردلان گفت كه اونجايي كه من دعوت كردم زيادي هاي كلاسه واسه همين هم نيومدند.
6- موقع اجراي الهه ناز بعضي ها شديدا احساسات رمانتيكيت بهشون دست داد از جمله اردلان و سهيل
7- اردلان بعد از اين جريان با يه نفر قرار داشت و اونم شديدا مشكوك
8- من شب دو ساعت پشت در كوچه موندم چون همه اهل خونه تشريف برده بودند مهموني و من كليدمو يادم رفته بود ببرم
9- محسن وسطاي كنسرت خوابش برد، البته من به بچه ها گفتم اين چشاشو بسته تا موسيقي رو به طور كامل درك كنه.
..........................................................
روز جمعه هم شوشو و نازي اومدند شيراز كه مفصلا تشريح خواهند شد.(هاها هاها هاها)
فعلا بايد برم جاهاي خوب خوب
با باي تا بعد
در ضمن پست ديروزم رو تصحيح ميكنم
اگه 15 تا دختر و پسر ديديد كه دارند ميخندند و ميرقصند و ميخورند و خوش ميگذرونند
بدونيد كه حتما بلاگرهاي شيرازي هستند.
ديشب يكي از بهترين شب هاي زندگيم بود
با بچه هاي بلاگر شيرازي رفتيم كنسرت گروه باربد
بعدش هم يه چرخ توي خيابون زديم
بعدا مفصل تعريف ميكنم
چون الان بايد برم كنفرانس
فقط اگه از اين به بعد
15 تا دختر و پسر را ديديد
كه دارند بلند بلند ميخندند و ميرقصند و
حسابي خوش ميگذرونند
بدونيد كه حتما بلاگرهاي شيرازي هستند
پنجمين كنفرانس دانشجويي مهندسي برق ايران
و يك عدد من كه دوست داره خودشو نخود هر آشي بكنه
و آرزوي يك ساعت خواب راحت
و خلاصه كلي چيزاي ديگه از جريانات كنفرانس
من الجمله آخر شاهرخ و سميه بازي شركت كنندگان
و يه عالمه چيزاي خوب ديگه
من تا از خستگي متلاشي نشدم برم بخوابم
همتون رو دوست دارم
امروز صبح رفتم اونجا
ميدونيد من اصلا تحمل ازدواج كردن دختر حاج آقارو نداشتم
به محض اينكه مزدوج شدند
ديگه اونجا جاي من نبود
هر چي گفتند بمون امشب عروسي داريم
دمب خروسي داريم
اصلا به خرج من نرفت كه نرفت
عروسي توي استاديوم 35000 هزار نفري آزادي بود
3000 نفر هم مهمون دعوت كرده بودند
يعني از همه دانشگاههاي ايران
گفتم من امروز خودم رو ميكشم
رفتم طبقه سيزدهم تا بپرم پايين
آسانسور خراب بود
مجبور شدم از پله ها برم بالا
تا طبقه چهارم رفتم حسابي خسته شده بودم
گفتم اصلا از همينجا ميپرم پايين
همين كه خواستم بپرم
پيش خودم گفتم اگه از اينجا بپرم ممكنه مغزم متلاشي بشه و بريزه روي
در و ديوار
اون وقت مردم نميگن اين پسره چي بي پرستيژ خودشو كشت
يه طبقه اومدم پايين تر
ديدم طبقه سوم دفتر تحكيم وحدته
گفتم اگه از اينجا بپرم پايين بعد از مرگم ميگن
اين پسره دوم خردادي بود و به همين خاطر
خودكشي كرد
من هم واسه اينكه ننگ دوم خردادي بهم نزنند اومدم يه طبقه پايين تر
طبقه دوم خيلي شلوغ بود
اصلا چه معني ميده كه خوابگاه دانشجويي اينقدر شلوغ باشه
مجبور شدم در راه امر خطير خودكشي يه طبقه بيام پايين تر
رفتم و بهترين جا رو پيدا كردم
اول راه پله ها
ولي اگه موقع پريدن لباسم گير كنه توي نرده هاي راه پله و پاره بشوند
اون وقت خيلي بد ميشه
آخه كي ديده آدم با لباس پاره خودكشي كنه
همينجور پله هارو يكي يكي اومدم پايين
تا رسيدم به پله اول
اينجا مناسب ترين جا بود
دستام و به طرفين باز كردم
و گفتم خدا حافظ اي زندگي
خداحافظ اي دختر حاج آقا
خدا حافظ اي شوهر دختر حاج آقا
نه فكر كنم از شوهرش خدا حافظي نكردم
خلاصه
پريدم
آخ
چشامو باز كردم
نميدونستم بهشت هم شبيه خوابگاه دانشگاه هست
حتي لباس نگهبان هاش هم همونجوريه
يه دونه از همون نگهبان هاي بهشت اومد بالاي سرم و گفت: مگه زده به سرت كه اينجوري خودتو ميزني زمين.
من نميدونم خدا به اين فرشته هاش نحوه برخورد با مردم رو ياد نداده.
خلاصه يه ربعي گذشت و ديدم اي داد بي داد من هنوز زنده هستم
از خستگي ديگه حال خودكشي كردن رو نداشتم
گفتم باشه واسه بعد
سريع اومدم سر خيابون يه ساعت در بست گرفتم تا خونه
وقتي رسيدم
كليد در كوچه رو روشن كردم و وارد خونه شدم
تا رسيدم به اتاقم شير چراغ برق رو باز كردم
وكيفم رو گذاشتم گوشه اتاق و نشستم روش
كسي خونه نبود
غذا هم آماده نبود
تلفن رو برداشتم و گذاشتم توي ديگ
تصميم گرفتم خورشت قورمه تلفن درست كنم
از شدت سر درد يه ساعت هم توي تالار انديشه(wc) بودم و به زندگي فكر ميكردم
بعد اومدم گازو باز كردم و يه كبريت زدم تا كامپيوترم روشن شد
ولي عجب روغن سوزي داره
همه اتاقم رو دود برداشته
رفتم توي سايت ياهو و شروع كردم به وبلاگ نويسي
زياد هم تعجب نكنيد اگه يه كم قاطي كردم آخه امروز دختر حاج آقا عروسي كرده.
باقي ماجرا باشه واسه بعد.
«« يكي در زد و گفت مطمئني زود تصميم گيري نكردي !»»



الان اطلاع ثانوي است
امروز صبح دختر حاج آقا عروسي كرد
كي لي لي لي لي لي

خبر دوم هم اينكه امروز پنجمين كنفرانس دانشجويي مهندسي برق توي دانشگاه ما شروع شد
و خبر سوم هم اينكه
باز دختر حاج آقا امروز عروسي كرد
و خبر چهارم هم اينكه امروز دختر حاج آقا عروسي كرد
و خبر پنجم هم اينكه يكي بگه من چيكار كنم
و خبر ششم هم اينكه به من ميگن يك خبر نگار
و خبر هفتم شاد باشيد و خبرنگار
تا اطلاع ثانوي
به خاطر بي اكانتي و بي پولي
و بي كلي چيزاي ديگه
از نوشتن معذوريم
لطفا نه كليك حرام كنيد
و نه بدو بيراه نثار ما
ــ عزيزم اسم تو توي ذهن من حك شده
وا.... خاك عالم تو هم زدي تو خط هك و هكر شدي ؟؟؟؟؟؟

بالاخره بعد از يك دل درد طولاني
همه زندگي رو بالا آوردم
اونم وسط اتاق
مايع شيري رنگ زندگي اون وسط ريخته
بوش همه جارو برداشته
پر از دونه هاي بد بو و زرد رنگ عشق
و بخار نصيحت هاي ملوكانه خان جون كه ازش بلند ميشه
دهنم گس و تلخ شد
چقدر اين مايع لجزه
پر از ذرات خاكستري تنبلي صبحگاهي
پر از تكه هاي هضم نشده خاطرات
پر از بوي متعفن غصه ديروز و فردا
پر از معجون سياه خودخواهي
اه كه دارم از بوي گند خفه ميشم
باور نميكنم همه اين ها توي معده من بوده
دونه هاي كوچيك سوء تفاهم هاي رمانتيك توي اين مايع لجز شناوره
و بوي آرزوهاي شبانگاهي ازش بلند ميشه
بوي گندي كه صداي همه رو در آورده
ولي چه خوب
خالي شدم
از همه چيز خالي شدم
تنها كاري كه بايد بكنم اينه
كه يه كاميون مايع سفيد كننده توي اتاقم بريزم تا ديگه
اثري از هيچ چيز باقي نمونه
راستي پر نبودن از زندگي چه لذت بخشه
خالي از همه چيز...............

زمان پنج شنبه
بعد از يه مسافرت 4 ساعته به شيراز برگشتيم
عروسي عالي بود
عروس خانوم بسيار خوشگل شده بود، بي نهايت زيبا
آخه از قديم نديما گفتن قيافه دختر خاله ها شب عروسي به پسر خاله هاشون شبيه ميشه
اما خوب جرات نميكنم در مورد داماد بگم.......
در ضمن بگم از اونجايي كه هيچ كس حاضر نشد(شما بخوانيد كسي بلد نبود باله برقصه)
با من بالت برقصه من هم به امر خطير خوردن روي آوردم و البته تماشا كردن
توي راه برگشتن هم اين آقاي پدر به ياد جووني هاش انگار كه توي
مسابقات فرمول يك شركت كرده بود
ما كه ديگه اميدي به زنده موندن نداشتيم
وقتي رسيدم خونه انگار اين معتاد ها كه هشتاد سال بهشون مواد نرسيده
سريع آنلاين شدم
اين پسرك خجالتي هم 68 تا آف لاين واسم گذاشته بود
كه تورو خدا همراه من بيا جلسه(فارسي رو پاس بداريم ميتينگ يعني چي؟)
من خجالتيم
من روم نميشه
من تنهايي لپام سرخ ميشه
چون اونجا دختره من دست و پامو گم ميكنم
خلاصه اينقدر آه و ناله كرده بود كه جيگر سنگ آب ميشد واسش
دلم سوخت و گفتم باشه
آخه شما نميدونيد كه چقدر اين پسر خجالتيه
آدم از ناراحتي دلش كباب ميخواد
بعد هم از خستگي چشامو بستم تا يه ربعي بخوابم....
....
واي كه دير شد
الان كه اين پسره خجالتي بزاره بره
من نميدونم چرا اين چراغ هاي راهنمايي شهرمون از من خجالت ميكشند
تا منو ميبينند زود قرمز ميشوند
ساعت 6 رسيدم
وا......
چرا اينها اينجوري شدن
باربد يه ريش حسابي گذاشته بود با يه پيرهن زرد
نميدونم انگار قراره كه داماد حاج آقا بشه
اردلان هم انگار كه نه انگار تا يه ربع پيش خجالتي تشريف داشتند
نشسته بود و يه بند حرف ميزد
از عشق ، سياست، فمينيسم، ركود اقتصادي آمريكا و .....
من نميدونم يعني چي اين پسر سه تا موبايل با خودش مياره كافي شاپ
يعني كه چي
يعني ميخواي بگي خيلي هاي كلاسي
حالا اين بماند
هر يك دقيقه با آنتن موبايلش دماغشو ميخاروند
سر شو ميخاروند
پشت گردنشو ميخاروند
خلاصه اينكه همه هتل هما فهميدند اين موبايل سامسونگ داره با پخش زنده مسابقات فوتبال
آخه بابا يكي نيست به اين بگه قبلش يه دوش بگير
تا اينقدر با تلفن همراه مجبور به تنظيف نشي
حالا بماند اينكه يه پولي ، چيزي داده بود به يه بنده خدا تا هر پنج دقيقه شمارشو بگيره
از همه اين ها بدتر اينه
كه در جلسه اي كه مربوط به كارهاي فرهنگي ميشد
اين آقا اردلان مدام از مزاياي عشق و عاشقي صحبت ميكرد
و گناه بزرگتر اينكه همش حواسش به اين ميز بقل دستي ما بود
كه ديگه لازم نيست بگم چه كساني سر ميز نشسته بودند
البته حسابي جاي ژيوار خالي بود
و همينطور نور كوچولو
ولي جاي نعيم اصلا خالي نبود چون اردلان جاي اون نشسته بود.
بعد هم با ملكوت و آقاي دكتر و باستان شناس بلاگ دره آشنا شديم
و البته افسانه ساكت و آروم
البته اولش فرشته نجات هم بودش ولي اون با ديدن اردلان فرار رو بر قرار ترجيح داد
بابا چرا فرار ميكني نكنه از قيافه اردلان وحشت كردي
من كه ساعت 7:30 قرار بود با دختر حاج آقا بريم دعاي كميل
خواستم زودتر از بچه ها خداحافظي كنم
كه اردلان گفت تو رو خدا منو تنها نزار
من ميون اين همه وبلاگ نويس ميترسم
باز اين دل صاحب مرده ما به رحم اومد
ولي از دست رانندگي اين اردلان
ما ده دقيقه دير رسيديم
آخه يكي نيست به اين پسر بگه وقتي ميخواي دنده عوض كني بايد پاتو
بزاري روي كلاچ نه ترمز
دنده سمت راسته نه سمت چپ
به جاي استارت بوق نبايد نزد
و .....
خلاصه ما كه به دعاي روحبخش نرسيديم
دختر حاج آقا تا مارو ديد مقاله هايي رو كه واسم ترجمه كرده بود(مقالاتي در زمينه فقه و مهندسي حسابداري.... يه وقت فكر نكنيد در زمينه ميكروكنترلر ها بوده)
رو پرت كرد توي صورتمو گفت
يا ايها المسلمون لا تاخيرو
و لاكن هما متاخرون
و لاكن برو پي كارت چون دير اومدي
و منم هر چي به فارسي سليس گفتم
يا ايها السبيه الحاج آقا
الكل التقصير ترجع الي الاردلان و الباربد و الساير البلاگر العظم
و لا كن لا تذهب الي اگوش دختر الحاج آقا
خلاصه اينكه همينطور كه داشتم واسه دختر حاج آقا توضيح ميدادم
يه دفعه عصباني شد و با لنگه دمپايي گذاشت دنبالم
من هم موقع فرار كردن شالاپ خوردم زمين
اونم هي ميگفت بلند شو بلند شو........
بلند شو.........
يه دفعه از خواب پريدم
واي اي داد بي داد ساعت 5:20 بود ومن 5:25 با اردلان قرار داشتم
و خلاصه باقي ماجرا رو با اندكي سانسور ميدونيد(البته اون قسمت هايي كه در مورد اردلان هستش بي سانشوره)

اين بود يك روز پنج شنبه من
شاد باشيد و وقت شناس






سلام من باز پيدام شد
ميدونيد چرا اين چند روزه ننوشته بودم
فكر هاي بي ناموسي نكنيد
عاشق نشده بودم
حتي در عشق هم شكست نخورده بودم
ميدونيد كه دلتنگي هم در من اثر نداره
آخه كي ديده شمبليله ها دچار دلتنگي بشوند
حتي از طبقه سيزدهم هم به پايين پرت نشده بودم
و يا اينكه زير يه تريلي 24 چرخ هم نرفته بودم
فقط تقصير اين آي اس پي نيم نگاه بود كه يه چند روزي رفته بود گل بچينه
بابا ما اصلا شانس نداريم
هر جا ميريم اكانت ميگيريم تو زرد از آب در مياد
يه چند وقت پيش رفته بوديم واسه شركتمون از آي اس پي فرهيختگان ايثار
مودم بي سيم بخريم
آقا اين شركت فرهيختگان ايثار آخر ريش و پشمه
باور كنيد با نيمي از ريش كارمنداي اين شركت ميشه
لباس تمام مردم قطب جنوب رو فراهم كرد
از سبيل منشي هاي زنش كه ديگه نگو
خلاصه اين شركت معظم كه در و ديوارش پر از عكس هاي
مقامات معظم بود
پول ما و صد و بيست و نه نفر ديگه رو برداشت و زد به چاك
بماند كه چقدر كامپيوتر پيش فروش كرده بود
خلاصه وقتي هم رفتيم واسه شكايت گفتند حق نداريد از شركت شكايت كنيد
نميدونيم شايد اين شركت هم معصوم تشريف داره.
جز اينا يه اكانت اهدايي از طرف عموي اكانت الملوك داشتم
كه نميدونم چرا بايكوت شد.
خلاصه كه اين چند روزه خيلي اتفاق ها افتاد كه باز ميام و تعريف ميكنم
مخصوصا اردلان منتظر باش.