یاوه های عاشقانه یک من
جوات باش اروپايي فكر كن !
امروز (و روزهاي قبل)چند تا وبلاگ خوندم حسابي آنتي جوات (با كلاس)بودند.
باز يه چندتا وبلاگ رو خوندم كه تمام مطالب وبلاگ نويس هاي آنتي جواتو تائيد كرده بودند.
از اونجا كه ديدم هيچ كس نيست از اين جوات ها حمايت كنه گفتم كه من اين مسئوليت خطير رو به
عهده بگيرم .البته من نه ادعاي جواتيسمم ميشه نه ادعا ي هاي كلاسيم. (فقط يه كم ادعاي داستان نويسي دارم)
اينو هم بگم كه هيچ كدوم رو هم تكذيب يا تائيد نميكنم چون معتقد هستم هر كس دنيارو از پنجره ديد خودش اونجور كه دلش ميخواهد ميبينه ، كسي هم حق نداره بگه كه اشتباه ميبينه.

اما داستان من در مورد آنتي جوات ها(من در اين داستان قصد توهين و يا اشاره به شخص خاصي رو ندارم.مترجم..چيز... ببخشيد...نويسنده).
ميني بوس از شهرك اكباتان حركت كرد.
بوي ادكلن و ساير لوازم آرايشي با هم مخلوط شده بود.
تقريبا تمام صندلي ها پر بود .
روي صندلي اول كنار در دختري بود حدود 22 ساله لباش حسابي قرمز بود و حدود نيم كيلو لوازم آرايش مصرف كرده بود با شلوار جيني كه انگار مايع سفيد كننده روش ريخته بود چون لكه هاي سفيد بزرگي روش بود.(دخترك با كلاس قصه ما)
پشت سرش يه پسر نشسته بود حدوداي 20 سال داشت ، موهاشو تن تني زده بود و ريش پروفسوري داشت البته سبيلي در صورتش مشاهده نميشد.(يه كمي شبيه من.نويسنده)
پشت سر اون يه زن چادري بود كه داشت از پنجره بيرون رو نگاه ميكرد، انگار به اين فكر ميكرد كه نكنه يادش رفته زير غذارو كم كنه.
آخر ميني بوس يه تعداد پسر بودند كه ظاهرا دبيرستاني بودند.
ساير مسافرها شامل يه پسر عينكي(ظاهرا دانشجو) كه داشت كتاب Windows XPرو ميخوند
سه تا مرد بزرگ كه قيافشون به اين لوطي ها شبيه بود يكيشون هم يه سبيل وحشتناك داشت.
و دو تا دختر حدوداي 17 ساله.
و راننده ميني بوس هم كه معلوم بود جوونياش از اين بزن بهادر هايي بوده كه روزي 4 بار دعوا ميكرده،يه خال كوبي بزرگي هم پشت دستش بود.
توي اولين ايستگاه بعد از اكباتان چند نفر سوار شدند .
آخرين نفري كه سوار شد يه پيرمرد افغاني بود با يك گوني سفيد.
پيرمرد همونجا كنار در ، جلوي دختر ايستاد.
ميني بوس حركت كرد.
هنوز چند متري حركت نكرده بود كه يه دفعه دختره با صداي بلند گفت:
گمشو مرتيكه بيشعور!
راننده تا اينو شنيد ترمز كرد.
از ميني بوس پريد پايين،در مسافر هارو باز كردو پيرمرد افغاني رو
از ميني بوس انداخت پايين.
ـ مرتيكه .......فلان فلان شده (به دلايل بهداشتي سانسور ميشود)و شترق گذاشت زير گوش پيرمرد.
اون سه تا مرده هم كه ادعاي مرامو و معرفت و لوطي گريشون ميشد از ميني بوس پياده شدند و
يه چند تا مشت و لگد نثار اون مرد افغاني كردند.
بعد هم گونيشو پرت كردند بيرون و همگي سوار شدند .
ميني بوس حركت كرد.
راننده گفت :هر چي به اين عوضي ها رو بديم پر رو تر ميشن.
مرتيكه عوضي توي روز روشن ميخواد به ناموس آدم..يكي از اون مسافرهايي كه در گوشماليه مرد افغاني راننده رو همرايي كرده بود گفت:
آقا بايد پدر همشون رو درآورد ، گورشون رو هم گم نميكنند،تقصير ماست كه اينارو راه داديم.
راننده سرشو به طرف اون دختر بر گردوند و گفت :
آبجي حالا اين مرتيكه چيكار كرد.
دخترك با ناز و ادا گفت:
مرتيكه بي شعوره عوضي دستشو كرد توي دماغش ، حالم بد شدمرتيكه جوات.
............................................................................................
ياوه امروز:««زندگي را بيش از حد جدي نگيريد ،هرگز از آن زنده به در نخواهيد رفت»»
دعاي امروز:««خدايا ممنونم ازت كه پروكسي رو برداشتي»»