تا منو ديد گفت سلام بابايي و پريد توي بغلم.
گفتم:سلام عزيز دلم ، خوبي دختر گلم،بابايي نبود شيطوني نكردي كه؟
گفت:نه بابايي دختر خوبي بودم، مثل يه دسته گل، فقط دلم واسه تو تنگ شده بود.
گفتم:منم دلم تنگ شده بود عزيزم.
گفت :بابايي يه عالمه مهمون اومد خونمون و همه ميپرسيدند پدرت كجاست، منم ميگفتم بابايي جونم رفته مسافرت اون دور دورا.......
يادمه قبل از اينكه به دنيا بياد با مامانش يه عالمه واسه آينده ش نقشه كشيده بوديم،كه چه جوري تربيتش كنيم و......
16 آذر به دنيا اومد.
ولي 4 ماه بعد خدا مامانشو از ما گرفت ، از دنياي ما رفت اون بالا بالا ها توي ابرها.
من موندم و دخترم.
حالا ديگه ما دوتا به تنهايي عادت كرديم.
آه خدا يعني ميشه اولين روز مدرسه رفتنشو ببينم ، يا شب ازدواجشو........
يعني ميتونم خوب تربيتش كنم كه يه آدم مفيد باشه.
ديگه سعي ميكنم اينجوري تنهاش نزارم.
دختر گلم ديگه بابايي تنهات نميزاره................
توضيح:
دخترم = وبلاگم