اینجا یا دارم ویندوز آموزش میدم
یا اینکه دارم مخ این پسر خاله رو میزنم که از خیر زن گرفتن بگذره
آخه خودش 20 سالشه و دختره 18 سال
اساسی عاشق شده
دیشب توی خواب مدام میگفت ندا(دور از جون
ندای دختر عمه ام)
خلاصه روزی 4 ساعت کلاس مخ زنی گذاشتم ولی دریغ از یه ابسیلون تاثیر.
داستانهایی دارند این هادی و ندا با هم.
آخ که باید برم یه چند تا عروسک بخرم واسه خاله بازیه اینا.
اصلا به هیچ چیز توجه نمیکنه فقط میخواد زودتر ازدواج کنه.
بهتر برم چون یه ربع دیگه باید کلاس مخ زنی رو شروع کنم.
راستی اینا نمیزارند من حالا حالا ها برگردم خونه.
سعی میکنم از اینجا بنویسم.
راستی اگه راهی و یا چاره ای برای منصرف کردنه این پسر خاله ما بلد هستید تو رو خدا به من هم بگید.