یاوه های عاشقانه یک من
امروز صبح رفتم اونجا
ميدونيد من اصلا تحمل ازدواج كردن دختر حاج آقارو نداشتم
به محض اينكه مزدوج شدند
ديگه اونجا جاي من نبود
هر چي گفتند بمون امشب عروسي داريم
دمب خروسي داريم
اصلا به خرج من نرفت كه نرفت
عروسي توي استاديوم 35000 هزار نفري آزادي بود
3000 نفر هم مهمون دعوت كرده بودند
يعني از همه دانشگاههاي ايران
گفتم من امروز خودم رو ميكشم
رفتم طبقه سيزدهم تا بپرم پايين
آسانسور خراب بود
مجبور شدم از پله ها برم بالا
تا طبقه چهارم رفتم حسابي خسته شده بودم
گفتم اصلا از همينجا ميپرم پايين
همين كه خواستم بپرم
پيش خودم گفتم اگه از اينجا بپرم ممكنه مغزم متلاشي بشه و بريزه روي
در و ديوار
اون وقت مردم نميگن اين پسره چي بي پرستيژ خودشو كشت
يه طبقه اومدم پايين تر
ديدم طبقه سوم دفتر تحكيم وحدته
گفتم اگه از اينجا بپرم پايين بعد از مرگم ميگن
اين پسره دوم خردادي بود و به همين خاطر
خودكشي كرد
من هم واسه اينكه ننگ دوم خردادي بهم نزنند اومدم يه طبقه پايين تر
طبقه دوم خيلي شلوغ بود
اصلا چه معني ميده كه خوابگاه دانشجويي اينقدر شلوغ باشه
مجبور شدم در راه امر خطير خودكشي يه طبقه بيام پايين تر
رفتم و بهترين جا رو پيدا كردم
اول راه پله ها
ولي اگه موقع پريدن لباسم گير كنه توي نرده هاي راه پله و پاره بشوند
اون وقت خيلي بد ميشه
آخه كي ديده آدم با لباس پاره خودكشي كنه
همينجور پله هارو يكي يكي اومدم پايين
تا رسيدم به پله اول
اينجا مناسب ترين جا بود
دستام و به طرفين باز كردم
و گفتم خدا حافظ اي زندگي
خداحافظ اي دختر حاج آقا
خدا حافظ اي شوهر دختر حاج آقا
نه فكر كنم از شوهرش خدا حافظي نكردم
خلاصه
پريدم
آخ
چشامو باز كردم
نميدونستم بهشت هم شبيه خوابگاه دانشگاه هست
حتي لباس نگهبان هاش هم همونجوريه
يه دونه از همون نگهبان هاي بهشت اومد بالاي سرم و گفت: مگه زده به سرت كه اينجوري خودتو ميزني زمين.
من نميدونم خدا به اين فرشته هاش نحوه برخورد با مردم رو ياد نداده.
خلاصه يه ربعي گذشت و ديدم اي داد بي داد من هنوز زنده هستم
از خستگي ديگه حال خودكشي كردن رو نداشتم
گفتم باشه واسه بعد
سريع اومدم سر خيابون يه ساعت در بست گرفتم تا خونه
وقتي رسيدم
كليد در كوچه رو روشن كردم و وارد خونه شدم
تا رسيدم به اتاقم شير چراغ برق رو باز كردم
وكيفم رو گذاشتم گوشه اتاق و نشستم روش
كسي خونه نبود
غذا هم آماده نبود
تلفن رو برداشتم و گذاشتم توي ديگ
تصميم گرفتم خورشت قورمه تلفن درست كنم
از شدت سر درد يه ساعت هم توي تالار انديشه(wc) بودم و به زندگي فكر ميكردم
بعد اومدم گازو باز كردم و يه كبريت زدم تا كامپيوترم روشن شد
ولي عجب روغن سوزي داره
همه اتاقم رو دود برداشته
رفتم توي سايت ياهو و شروع كردم به وبلاگ نويسي
زياد هم تعجب نكنيد اگه يه كم قاطي كردم آخه امروز دختر حاج آقا عروسي كرده.
باقي ماجرا باشه واسه بعد.
«« يكي در زد و گفت مطمئني زود تصميم گيري نكردي !»»