یاوه های عاشقانه یک من
زمان پنج شنبه
بعد از يه مسافرت 4 ساعته به شيراز برگشتيم
عروسي عالي بود
عروس خانوم بسيار خوشگل شده بود، بي نهايت زيبا
آخه از قديم نديما گفتن قيافه دختر خاله ها شب عروسي به پسر خاله هاشون شبيه ميشه
اما خوب جرات نميكنم در مورد داماد بگم.......
در ضمن بگم از اونجايي كه هيچ كس حاضر نشد(شما بخوانيد كسي بلد نبود باله برقصه)
با من بالت برقصه من هم به امر خطير خوردن روي آوردم و البته تماشا كردن
توي راه برگشتن هم اين آقاي پدر به ياد جووني هاش انگار كه توي
مسابقات فرمول يك شركت كرده بود
ما كه ديگه اميدي به زنده موندن نداشتيم
وقتي رسيدم خونه انگار اين معتاد ها كه هشتاد سال بهشون مواد نرسيده
سريع آنلاين شدم
اين پسرك خجالتي هم 68 تا آف لاين واسم گذاشته بود
كه تورو خدا همراه من بيا جلسه(فارسي رو پاس بداريم ميتينگ يعني چي؟)
من خجالتيم
من روم نميشه
من تنهايي لپام سرخ ميشه
چون اونجا دختره من دست و پامو گم ميكنم
خلاصه اينقدر آه و ناله كرده بود كه جيگر سنگ آب ميشد واسش
دلم سوخت و گفتم باشه
آخه شما نميدونيد كه چقدر اين پسر خجالتيه
آدم از ناراحتي دلش كباب ميخواد
بعد هم از خستگي چشامو بستم تا يه ربعي بخوابم....
....
واي كه دير شد
الان كه اين پسره خجالتي بزاره بره
من نميدونم چرا اين چراغ هاي راهنمايي شهرمون از من خجالت ميكشند
تا منو ميبينند زود قرمز ميشوند
ساعت 6 رسيدم
وا......
چرا اينها اينجوري شدن
باربد يه ريش حسابي گذاشته بود با يه پيرهن زرد
نميدونم انگار قراره كه داماد حاج آقا بشه
اردلان هم انگار كه نه انگار تا يه ربع پيش خجالتي تشريف داشتند
نشسته بود و يه بند حرف ميزد
از عشق ، سياست، فمينيسم، ركود اقتصادي آمريكا و .....
من نميدونم يعني چي اين پسر سه تا موبايل با خودش مياره كافي شاپ
يعني كه چي
يعني ميخواي بگي خيلي هاي كلاسي
حالا اين بماند
هر يك دقيقه با آنتن موبايلش دماغشو ميخاروند
سر شو ميخاروند
پشت گردنشو ميخاروند
خلاصه اينكه همه هتل هما فهميدند اين موبايل سامسونگ داره با پخش زنده مسابقات فوتبال
آخه بابا يكي نيست به اين بگه قبلش يه دوش بگير
تا اينقدر با تلفن همراه مجبور به تنظيف نشي
حالا بماند اينكه يه پولي ، چيزي داده بود به يه بنده خدا تا هر پنج دقيقه شمارشو بگيره
از همه اين ها بدتر اينه
كه در جلسه اي كه مربوط به كارهاي فرهنگي ميشد
اين آقا اردلان مدام از مزاياي عشق و عاشقي صحبت ميكرد
و گناه بزرگتر اينكه همش حواسش به اين ميز بقل دستي ما بود
كه ديگه لازم نيست بگم چه كساني سر ميز نشسته بودند
البته حسابي جاي ژيوار خالي بود
و همينطور نور كوچولو
ولي جاي نعيم اصلا خالي نبود چون اردلان جاي اون نشسته بود.
بعد هم با ملكوت و آقاي دكتر و باستان شناس بلاگ دره آشنا شديم
و البته افسانه ساكت و آروم
البته اولش فرشته نجات هم بودش ولي اون با ديدن اردلان فرار رو بر قرار ترجيح داد
بابا چرا فرار ميكني نكنه از قيافه اردلان وحشت كردي
من كه ساعت 7:30 قرار بود با دختر حاج آقا بريم دعاي كميل
خواستم زودتر از بچه ها خداحافظي كنم
كه اردلان گفت تو رو خدا منو تنها نزار
من ميون اين همه وبلاگ نويس ميترسم
باز اين دل صاحب مرده ما به رحم اومد
ولي از دست رانندگي اين اردلان
ما ده دقيقه دير رسيديم
آخه يكي نيست به اين پسر بگه وقتي ميخواي دنده عوض كني بايد پاتو
بزاري روي كلاچ نه ترمز
دنده سمت راسته نه سمت چپ
به جاي استارت بوق نبايد نزد
و .....
خلاصه ما كه به دعاي روحبخش نرسيديم
دختر حاج آقا تا مارو ديد مقاله هايي رو كه واسم ترجمه كرده بود(مقالاتي در زمينه فقه و مهندسي حسابداري.... يه وقت فكر نكنيد در زمينه ميكروكنترلر ها بوده)
رو پرت كرد توي صورتمو گفت
يا ايها المسلمون لا تاخيرو
و لاكن هما متاخرون
و لاكن برو پي كارت چون دير اومدي
و منم هر چي به فارسي سليس گفتم
يا ايها السبيه الحاج آقا
الكل التقصير ترجع الي الاردلان و الباربد و الساير البلاگر العظم
و لا كن لا تذهب الي اگوش دختر الحاج آقا
خلاصه اينكه همينطور كه داشتم واسه دختر حاج آقا توضيح ميدادم
يه دفعه عصباني شد و با لنگه دمپايي گذاشت دنبالم
من هم موقع فرار كردن شالاپ خوردم زمين
اونم هي ميگفت بلند شو بلند شو........
بلند شو.........
يه دفعه از خواب پريدم
واي اي داد بي داد ساعت 5:20 بود ومن 5:25 با اردلان قرار داشتم
و خلاصه باقي ماجرا رو با اندكي سانسور ميدونيد(البته اون قسمت هايي كه در مورد اردلان هستش بي سانشوره)

اين بود يك روز پنج شنبه من
شاد باشيد و وقت شناس