(اول مطالب پست قبل رو بخونيد)
اينم ادامه ماجرا
آدم ماهي هاي حوض ماهي سعدي رو ميبينه
ياد محسن الدوله بهارنتيان مي افته
كسايي كه به حوض ماهي رفتند ميدونند كه ماهي هاي اونجا چه بلايي سر يه تيكه نون مي آورند
خلاصه بعد از سعديه تصميم گرفته شد كه قرارگاه اول يارالله بلاگرهاي شيراز يعني هتل هما رو به نازي نشون بديم
جايي كه اولين بار بچه ها اونجا با هم آشنا شدند
پس از ورود و آكل كردن مقادير متنبهي كافه گلاسه و فالوده و آب معدني
گفتيم يه زنگي هم به شوشو بزنيم و ببينيم كه به شيراز رسيده يا نه
اردلان شماره شوشو رو گرفت
وقتي كه شوشو گوشي رو برداشت و چند كلمه اي با اردلان صحبت كرد
ديديم كه لپاي اردلان گل انداخت و ضربان قلبش 6 برابر شد
شوشو تازه به شيراز رسيده بود و رفته بود واسه پذيرش مسابقات بين المللي رباتيك.
من نميدونم چرا اردلان هر 3 دقيقه يك بار به شوشو زنگ ميزد
حالا بماند كه چه حرفهايي زد
در همين اثنا بود كه قسمت شيطاني وجود اردلان بيدار شد و تصميم كبري بزرگي گرفت
از اونجايي كه شوشو تا حالا مارو نديده بود
تصميم گرفت وقتي كه شوشو وارد هتل شد آدرس ميز بغلي رو بهشون بده تا اونا به سراغ اون چندتا پسر و دختر ميز بغلي كه
روحشون هم از هيچ جا خبر نداره، بروند.
دوربين رو هم طوري تنظيم كرديم تا از اين صحنه اكشن به تعداد كافي عكس برداري بشه
بعد از ورود شوشو و دختر عمه و دختر داييش
شماره اردلان رو گرفتند
ولي اردلان جواب نداد
همينطور كه اونها داشتند به طرف ميز بغلي ميرفتند
و ما هم تركيده بوديم از خنده
يه دفعه ميتراي خيانتكار به اونها علامت داد
و شوشو مارو ديد و اومد سر ميز ما
واي كه چقدر اين دختر تند حرف ميزنه
البته موقع معرفي چون دلم واسه اردلان گمنام سوخت من خودمو جاي اون معرفي كردم
و اردلان هم خودشو جاي من
خلاصه اردلان از اينكه جاي من بود انگار كه داشت توي ابرها راه ميرفت
ميترا و سهيل هم كه طبق معمول يا داشتند غيبت ميكردند يا اينكه مشغول صرف فالوده بودند
شوشو و همراهان اصفهانيش هم كافه گلاسه سفارش دادند
شوشو يه جوري كافه گلاسه هتل همارو نوش جون ميكرد كه انگار اصلا توي تهران
كافه گلاسه پيدا نميشه
بعد از اينكه من صورت حساب هتل رو حساب كردم
بچه ها تصميم گرفتند كه به همراه شوشو و نازي و بقيه به سمت حافظيه بريم
و از اونجايي كه اردلان ميخواست نشون بده
زن ذليلي كار دشواري نيست
فقط دخترها رو همراه خودش برد و ما مجبور شديم با يك عدد تاكسي به حافظيه برويم
اونجا عنصر دوم و باربد هم به جمع ما پيوستند
يك ساعتي توي حافظيه بوديم
و بازار فال حافظ حسابي داغ بود
همه بچه ها فال گرفتند كه نتايج فال ها اين بود
اردلان: رزيتا ديگه بر نميگرده ، فكر نون باش كه خربزه آبه
باربد: زين پس به جاي باربد خود را فلكه گازو بخوان
ميترا:الكي به شكمت صابون نزن به اين راحتي ها هم عقد پسر عمو و دختر عمو خوانده نميشه
سهيل: تا يك سال ديگه ازدواج ميكني
شوشو: در شيراز حسابي بهت خوش ميگذره و البته تصميم ميگيري يه نفر رو با جوراب دار بزني
عنصر دوم: به همه آرزوهاي خوبت خواهي رسيد
من هم كه موقع فال گرفتن مقدمه ديوان حافظ رو آوردم و در نتيجه اصلا فال نگرفتم
بعد از حافظيه شوشو رو رسونديم بعد هم
رفتيم تا براي نازي بليط بگيريم تا همون شب به سمت اصفهان حركت كنند
ولي از شانس بد بليط گير نياورديم
اردلان هم كه هرجوري بود ميخواست از دست نازي راحت بشه
رفت و واسشون يه ماشين دربست گرفت
تازه يه پول زيادتر هم داد به راننده تا مطمئن باشه
كه نازي توي را بر نگرده شيراز.
بعد هم در حالي كه هر دو تامون جيبامون خالي بود به سمت خونه حركت كرديم
آخه همه پول هاي اردلان دست ميترا بود و داشت خرج اتينا ميشد.
اين بود يك روز جمعه ما با اندكي تصحيح و تلخيص