یاوه های عاشقانه یک من
جمعه روز خوبي بود
روز پر حوصلگي
وقت خوبي كه ميشد غزلي تازه بگي........
صبح زود از خواب بيدار شدم
امروز آخرين روز كنفرانس بود
و يه جورايي برنامه ريزي مراسم اختتاميه با من بود(البته جريان همون نخوده هستش)
صبح بارخوب زنگ زد كه آره امروز مهمون از ديار فرنگ داريم
و براي ظهر كه ميرسند با اردلان نامور هماهنگ كن
من هم با وجود تمام كارهايي كه داشتم
هر نيم ساعت به نيم ساعت به موبايل اردلان نامور زنگ ميزدم ولي خاموش بود
ساعت 12 ظهر تلفن رو برداشت
و با صدايي خواب آلود
گفت:" نه روزيتا تركم نكن
تورو خدا منو تنها نزار
قول ميدم كه ديگه دير نكنم
قول ميدم كه ديگه با اين بلاگرهاي شيرازي بيرون نرم
تو رو شاهچراغ تنهام نزار"
ديدم كه هنوز داره دنباله خواب ديشب شو مي بينه
گفتم اردلان جان من هستم كريستف
گفت: آخ اگه يه ربع ديرتر زنگ زده بودي راضيش ميكردم كه بمونه
من هم گفتم اردلان جان مهم نيست اين رزيتا نشد يه رزيتاي ديگه
اونم زد زير گريه و گفت يعني ميشه كسي باز پيدا بشه كه با من دوست
بشه؟
بهش گفتم عزيزم غصه نخور خودم اينقدر الكي توي وبلاگم ازت تعريف ميكنم تا بالاخره يكي عاشقت بشه.
بعد از اينكه اين همه بهش اميد دادم بلند شد و رفت دست و صورتشو شست و قرار شد يك ربع به دو بياد دنبال من تا بريم به مراسم پيشواز مهمون هاي فرنگيمون.
از اونجايي كه من يه كم كارم طول كشيد ساعت يك ربع به دو بهش زنگ زدم كه اول بره دنبال ميترا
اونم رفت و قرار شد ساعت 2:30 برگرده دنبال من .
ساعت 2:40 دقيقه زنگ زدم به اردلان كه كجايي بيا من اينجا توي آفتاب سوختم
اردلان گفت الان جلوي خونه ميترا هستم ولي ظاهرا آرايش كردن ميترا يه كم طول كشيده تا يك ربع ديگه ميام
نيم ساعت بعد......
اردلان كجايي؟
اردلان: والا اين آرايش ميترا هنوز تمام نشده يك ربع ديگه مي آيم
يك ساعت بعد........
اردلان جان سوختم توي اين آفتاب كجايي؟
اردلان:آرايش ميترا هنوز تمام نشده يه ربع ديگه ميام
سه ساعت بعد.........
اردلان بابا آخه كجايي جزغاله شدم توي آفتاب زود بياييد
اردلان: آرايش ميترا هنوز......
سه روز بعد........
اردلان ته ديگ سوخته شدم حداقل بياييد از كف خيابون منو جمع كنيد
اردلان: والا ظاهرا هنوز آرايش ميترا يه كم ديگه مونده تا يه ربع ديگه ميام
سه سال بعد..........
اردلان مراسم سومين سالگرد ارتحال جانگداز من بر اثر گرما زدگي در مسجد وكيل برگزار ميگردد حضور شما باعث امتنان خاطر بازماندگان آن عزيز ميباشد
اردلان: والا اگه آرايش ميترا تموم بشه حتما تشريف مي آوريم
خلاصه....
به سلامتي و ميمنت بعد از 120 سال ميترا كارش تموم ميشه
و ميترا و اردلان سر ساعت (البته 68 سال بعد از تاريخ مورد نظر) به دنبال من مي آيند تا
به سمت حافظيه ميعاد گاه وبلاگ نويسان شيراز حركت كنيم.
توي ماشين متوجه لكه ننگيني روي پيرهن اردلان مي شوم.
اردلان اين لكه چيه روي پيرهنت باز موقع غذا خوردن مواظب نبودي؟
اردلان: نه ، نميدونم چرا ادكلن كه زدم به پيرهنم لك شد ، قبلا ها كه گلاب قمصر كاشون ميزدم اينجوري نميشد
گفتم حالا كه مهمون فرنگي داريم براي اولين بار يه كم ادكلن بزنم ولي نميدونم چرا پيرهنم لك شد.
القصه با پيرهن لك دار به سمت حافظيه رفتيم.
به محض اينكه وارد حافظيه شديم
اردلان واسه اينكه اينجا هم مثل هتل هما به بقيه نشون بده كه موبايل سامسونگ با ظرفيت پخش MP3 داره
بدون اينكه شماره گيري كنه ، گوشي رو گذاشت روي گوشش و بلند بلند ميگفت
الــــــــــو الـــــــــــو صداتون نمياد الو آنتن نميده
الـــــــــو الــــــــــو باربد كجايــــــــــــــــي
الــــــــــو باربد الهي دورت بگردم چرا پيدات نيست
خلاصه باربد هم تا صداي اردلان رو شنيد گفت
اردلان جان ما اينجاييم كنار حافظ
چرا داد ميزني....
اردلان با ديدن نازي نزديك بود از هولش از پله ها بيفته پايين
خلاصه هر جوري بود سالم رسونديمش پيش باربد و بقيه
سهيل هم اونجا بود
و همينطور برادر نازي كه اسمش آزاد بود
آقا اين نازي رو بخوام تشريح كنم فقط بايد بگم كه قدش برابر
مجموع قد تمام وبلاگ نويسهاي شيرازيه
آروم و با يه لبخند هميشگي
و فقط يخده هم لهجه ايصفهوني دارد
سهيل هم كه موبايل اون هم از نوع MP3 دارش نداشت تا مثل بقيه به رخ ملت بكشه
يه دونه ساعت از اين كيليويي هارو آويزون كرده بود به شلوار مبارك و ميگفت پوست دستم حساسه
آخه يكي نيست بگه تا ديروز داشتي سر ساختمون خاك بازي مي كردي دستت حساس نبود ،حالا
به ما كه رسيدي تريپ حساس و لطيف و از اين حرفها به خودت گرفتي
هيچي براي صرف ناهار سوار اين پيكان RD اردلان شديم
ولي من نميدونم چرا اردلان بهش ميگه پژو تازه آرم
RD شو كنده و به جاش يه دونه آرم پژو 206 زده
ما هم واسه اينكه اردلان دلش نشكنه ميگيم پژوي اردلان.
قبل از اينكه بريم براي ناهار طبق معمول كه همه بايد بفهمند كه اردلان
در مجتمع تجاري سياسي اقتصادي اكتشافي اسلامي توريستي تفريحي
حافظ مغازه داره مارو برد تا اين مجتمع عظيم رو زيارت كنيم
و از اونجايي كه بايد مي فهميديم اردلان خيلي پول داره رفت و بسته اسكناس هزاري آورد
و در حالي كه با دوتا از اسكناسها داشت بيني شو تميز ميكرد
گفت اين هم واسه امروزمون
و همگي به سمت رستوران سنتي صوفي عفيف آباد حركت كرديم
وقتي كه وارد رستوران شديم
آينه كاريها و ستون هاي سنتي رستوران اردلان رو شديدا تحت تاثير قرار داد
و باعث شد كه اردلان بره يكي از ستون هارو بقل كنه و بگه:
يا شاهچراغ رزيتا برگرده
يا شاهچراغ غلط كردم يه كاري كن رزيتا برگرده
منو باربد به زور دستاشو گرفتيم و آورديمش سر ميز
و يه عالمه واسش توضيح داديم كه بابا هر جا كه آينه كاري بود كه شاهچراغ نيست.
القصه........
وقتي كه گارسون نون و پنير و سبزي رو به عنوان پيش غذا آورد باربد و اردلان شروع كردند
به خوردن و وقتي همه نون و پنير هارو خوردند ،گفتند ما سير شديم بريم
خلاصه كلي واسشون توضيح دادم كه بابا اين پيش غذا بود هنوز غذاي اصلي رو نياورده اند
موقع صرف غذا هم نازي چندين بار غذا رو ريخت روي لباساش
انگار كه از ديدن بلاگرهاي شيرازي زياد ذوق زده شده بود
ميترا و سهيل هم كه بدون انكه حتي يك كلمه حرف بزنند فقط مدام در حال تناول بودند
هر چي به اين دوتا گفتم بابا مسابقه دوستانه است برد و باخت اصلا مهم نيست
ولي اونها فقط به سرعت غذا خوردنشون مي افزودند
بعد از غذا باربد رو رسونديم خونه
چون امشب هم طبل نوازي داشت از ما جدا شد و يه كم هم تريپ نوازندگي گرفت و
گفت: بايد براي اجراي امشب آرامش كافي داشته باشم براي همين از شما خداحافظي ميكنم
باربد كه رفت توي ماشين جا براي بقيه بيشتر شد
من كه حسابي از رفتنش خوشحال شدم .
بعد اول يه سر رفتيم سعديه
توي سعديه يه حوض هست كه ميگن هر كس توش سكه بياندازه به آرزوهاش ميرسه
نازي يه ده تومني انداخت حالا من نفهميدم چون اصفهانيه اينقدر كم انداخت يا اينكه آرزوهاش كوچيكه؟
يه لحظه به اردلان توجه كردم ديدم
داره اسكناس هزاري هاشو مي اندازه توي حوض
و ميگه اي شيخ اجل يه كاري كن رزيتا برگرده
بعد كه پولاش تموم شد ،دست كليدشو انداخت
و بعد چون چيزي نداشت شلوارشو انداخت توي حوض و با پيژامه ايستاده بود و مدام ميگفت
رزيتا برگرده
سهيل به هر زحمتي بود پاچه هاشو بالا زد و شلوار اردلان رو از آب گرفت و پاش كرد اونم خيس خيس
بعد هم يه آدم فداكار و مهربون و هاي كلاس و خوش تيپ و خوش هيكل و با شخصيت و هنر دوست و موسيقي دان ودست و دل باز و
خلاصه كلي چيزاي خوب ديگه..... پيدا شد و بچه هارو به صرف يك ليوان بزرگ عرق نسترن دعوت كرد اونم توي حوض ماهي.


و اين داستان ادامه دارد