یاوه های عاشقانه یک من
دخترك خوشحال توي اتاقش نشسته بود
تلفن زنگ ميزنه
سارا بود دوستش
سارا: فروزان جمعه كوه مياي؟
فروزان: فكر نميكنم بتونم بيام
سارا: فروزان اين آخرين جمعه تابستونه بعدش درس و مشق شروع ميشه ديگه فرصت نميكنيم.
فروزان قبول ميكنه
خوشحاله از اينكه يه روز جمعه پيش دوستاش خوش مي گذرونه
خوشحال از اينكه يه روز جمعه از هواي خوب كوهستان لذت ميبره
شب به مامانش ميگه
مامان فردا منو صبح زود بيدار كن
قراره با بچه ها بريم كوه
صبح با صداي دلنشين مادرش از خواب بيدار ميشه
دخترم....عزيزم ...پاشو...مگه نميخواستي بري كوه
توي راه خنكاي نسيم صبحگاهي رو حس ميكنه
چقدر امروز واسش قشنگه
هنوز خورشيد طلوع نكرده كه شروع ميكنند به بالا رفتن
و فروزان هم مثل بقيه خوشحاله از اينكه امروز براش روز خوبيه
صداي گنجشك ها كه يواش يواش بيدار شدند توي كوه مي پيچه
و صداي شر شر رودخونه
و فروزان همچنان بالا ميره
خوشحال و سر زنده
پر از اميد به آينده
سرشار از عشق و مهرباني
ولي ناگهان تخته سنگي از كوه جدا ميشه....
.....
....
فروزان بي هوش روي زمين افتاده
و از دست كسي كاري بر نمياد
نه امداد نجاتي ونه ...
(انگار ما يادمون رفته كه داريم توي ايران زندگي ميكنيم
اينجا فقط ولي فقيه مهمه نه جون انسانها)
و فروزان آروم آروم به بالا ميره
تا به قله ميرسه
از اونجا مي بينه كه همه دور بدنش جمع شدند
هر چي فرياد ميزنه كه من اينجام
نوك قله، من راحتم،من آزادم،من خوشحالم
ولي كسي صداشو نمي شنوه
اونم آروم آروم به سمت ابرها حركت ميكنه
در حالي كه هنوز سرشار از عشق و اميده.
....................................................
فروزان جان تو اون بالاها آزادي اين مائيم كه اينجا اسير زندگي هستيم.