یاوه های عاشقانه یک من
شنبه روز خوبي بود چون با اون چهره مهربونش هنوز پيشم بود
**********************************************
يكشنبه روز آخر بود و مهربون داشت ميرفت
ناهار رو اون واسم درست كرده بود
بعد از اين همه خاطره و با هم بودن ديگه بايد مي رفت
اما رفتن پايان همه چيز نيست
چه تلخ .......
************************************
دوشنبه صبح با وجود اينكه شديدا دچار دلتنگي شده بودم
ميترا زنگ زد كه صبح بريم نارنجستان
قرار ساعت 10:30 بود در نارنجستان قوام
من يه كم دير رسيدم
بچه ها يه عالمه عكس گرفتند
بعد هم رفتيم خونه زهير الملك رو ديديم
بعش هم مسجد زهير الملك
اينجا بود كه يك پسر فداكار بنام اردلان خوش تيپ
رفت و واسه من جوراب خريد
بابا يكي نيست بگه ديوار از من كوتاه تر پيدا نكرديد
من اگه نخوام جوراب بپوشم چه كسي رو بايد ببينم
وقتي وارد مسجد زهير الملك شديم يه جايي
بود كه بايد كفش هامون رو در مي آورديم
اردلان و باربد همونجا موندند
نميدونم چرا
شايد هم مشكل داشتند
وقتي برگشتيم ديديم همه كفش ها به هم گره خورده
و از كفش اينجانب هم خبري نبود
همه داشتند عليه من توطئه مي چيدند
از شوشو گرفته تا فرشته نجات و ژمول و ملكوت
آقا اينجا هيچ كس نبود كه به داد ما برسه
حتي ميترا هم عين رفيق نيمه راه به استكبار جهاني پيوسته بود
فرشته نجات هم كه فقط مي خنديد
اردلان هم ميگفت تا جوراب هارو نپوشي از كفشات خبري نيست
آخر سر با يه عالمه مكافات كفش هاي منو دادند
اين نارفيق ها از بس كه خنديده بودند
توي چشمهاشون اشك جمع شده بود
حالا بعد از اينكه كفش هامو پوشيدم شوشو كه ديد تيپ من يه چيزايي كم داره
سعي كرد با اون جوراب هاي اهدايي واسه من يه كراوات درست كنه
و البته سوژه اي براي عكس گرفتن بعضي ها
خلاصه هر جوري بود خودم رو از دست اين بلاگرهاي نابكار خلاص كردم و به سمت ماشين رفتيم
قرار شد بريم به سمت مسجد وكيل
من توي ماشين فرشته نجات نشستم به همراه شوشو و دختر داييهاش و دوست فرشته نجات
آقا اين فرشته نجات توي رانندگي روي هر چي پسره كم كرده
آقا آخره رانندگيه
پر هيجان و اكشن
خلاصه هر جوري بود زنده به مسجد وكيل رسيديم
اونجا بعضي از بلاگرها مجبور شدند واسه ورود چادر بپوشند
كه صد البته سوژه اي بودند از براي دوربين هاي ديجيتال
بعد همه جلوي حمام وكيل كه حالا به يك رستوران سنتي
شده جمع شدند
و منتظر عنصر ثاني و نور كوچولو شديم
چون بدون اونها اصلا ناهار از گلوي ما پايين نميرفت(مگه نه اردلان)
وقتي كه خواستيم وارد حمام وكيل براي صرف ناهار بشيم
ديديم كه محسن بهارنت داره جلوي در حمام لباساشو در مياره
نگو كه فكر كرده چون حمام وكيله بايد لخت غذا بخوره
القصه تا كار به جاهاي بي ناموسي نرسيده بود جلوش رو گرفتيم
ناهار رو كه مقادير زيادي كباب كوبيده و ماست بود در فضاي دلنشين و با صفاي حمام وكيل صرف شد
حالا اين بماند كه بعضي ها رو جو گرفته بود و بصورت پيوسته غذا ميخوردند
و باز همين بعضي ها از بس كه حواسشون يه جاي ديگه بود اسم هارو اشتباه ميگفتند
و همين بعضي ها هواي بعضي هارو داشتند
كاش يه دونه از اين بعضي ها هم بود كه هواي مارو داشت
بعد از صرف ناهار
نميدونم ژمول چي شد كه يه دفعه ميخواشست بره توي حوض كنار تختمون
كه اگه فداكاري اردلان جان نبود ژمول
تا حالا غرق شده بود
تنها خسارتي كه به ژمول وارد شد يك جفت جوراب كهنه و بدبو بود كه از دست داد
حالا اون جوراب هاي بد بو فداي سرش مهم اينه كه خودش هنوز زنده است
موقع بيرون رفتن هم گارسون دم در به اردلان و ميترا گير داد
چون سعي داشتند يواشكي چند تا ليوان يكبار مصرف بلند كنند كه
با پا در ميوني شوشو مساله حل شد.
بيرون رستوران هم شوشو جلوي چندتا توريست خارجي
سعي كرد نشون بده كه ايراني ها واقعا تروريست تشريف دارند ، مخصوصا بلاگرهاشون
واسه همين هم با اون جوراب هاي كذايي داشت منو خفه ميكرد
البته از بوي جوراب ها
بلكه اونهارو دور گردن من پيچيده بود و با تمام قوت داشت فشار ميداد
و وقتي هم كه تشويق ساير بلاگرها رو ديد جو گرفتش و براي كشتن من تلاش بيشتري انجام داد
اون توريست هاي بيچاره هم با دهن باز ،هاج و واج مونده بودند و مارو تماشا مي كردند
بعد هم بعد از اينكه يك ساعتي خنديديم و رقصيديم و گل گفتيم و گل شنيديم
از بچه ها خداحافظي كرديم و
من به همراه شوشو و دختر دايي و دختر عمه اش به دانشكده رفتيم
قرار بود كه شوشو بعد از ظهر به باغ ارم بره و همينطور به خريد سوغاتي
شب هم با اردلان رفتيم دنبال شوشو و دوستان و اون هارو به ترمينال رسونديم
موقع خداحافظي هم همديگرو حسابي بقل كرديم و بوسيدم
صبر كنيد فكرهاي بي ناموسي نكنيد
من اردلان رو به نيابت از شوشو بقل كردم و باهاش خداحافظي كردم
اونم منو.
اين چند روزه به ما كه حسابي خوش گذشت
اميدوارم كه به شوشو و بقيه بچه ها هم خوش گذشته باشه
البته جاي يه نفر هميشه كنارم خالي بود.