ديگه هر روز صبح با اين اميد از خواب بيدار ميشدم كه
توي مسير خونه تا دانشكده اون دختر روي توي پارك ببينم
هر روز روي اون نيمكت چوبي زير درخت ها نشسته بود
با يه مانتو مشكي و كيف چرمي قهوه اي كه هميشه كنارش سمت راست
گذاشته بود
و البته عينك دودي كه خيلي هم بهش ميومد
با يه آرايش خيلي ملايم
و لبخندي هميشگي بر روي لبهاش
اونجا مي نشست و به دور دست ها خيره ميشد
گاهي هم به گنجشك هاي پارك غذا مي داد.
هميشه هر وقت از جلوش رد ميشدم بدون اينكه مستقيم به صورتم نگاه كنه لبخند ميزد
و اين برام بهترين چيز بود
هر روز كار من اين بود كه مسير دانشكده رو كمي دورتر كنم تا از جلوي دخترك رد بشم
صورتش به نظرم مهربون ترين صورت دنيا بود
خيلي دلم ميخواست برم كنارش بشينم و باهاش صحبت كنم
آخه اون هر روز به من لبخند ميزد
پيش خودم گفتم اونم حتما دلش مي خواد كه با من همصحبت بشه
هميشه دلم مي خواست مستقيم زل بزنم توي چشاش و بهش بگم
ميدوني تو آرامش بخش ترين چهره دنيا رو داري
ميدوني لبخندت منو به اوج مي بره
يه روز تصميمو گرفتم
گفتم امروز مي رم و باهاش صحبت مي كنم
همه چيزو بهش ميگم
صبح رفتم و از يه كم دورتر مواظب دخترك بودم بدون اينكه اون متوجه بشه
مثل هر روز نشسته بود و به بي نهايت خيره شده بود
بعد به پرنده ها غذا داد
همين كه به طرفش حركت كردم
خشكم زد
دخترك عصاي سفيد تاشو رو از توي كيفش در آورد
و آروم آروم رفت
اون نابينا بود
اون اصلا منو نديده بود
بين من و رفتگر پارك يا يه پير زن براي اون هيچ فرقي وجود نداشت
اون طبق عادت به هر رهگذري لبخند ميزد
فقط طبق عادت
طبق عادت
فهميدم كه آرزوم نقش بر آب شد وديگه نمي تونم به چشاش زل بزنم و بگم
چشمهات آرامش بخش ترين چشمان دنياست.