یاوه های عاشقانه یک من
چند نفر بهم گفتند بايد بري ميدون شوش سراغ اصغر دوكارده
طرفاي 9 بود كه اصغرو ديدم
رفتم پيشش گفتم: اصغر آقا تورو به مرامت مارو بساز دارم ميميرم از خماري
گفت: داآشم خلافت خيلي سنگينه ، راسه كار ما نيس ، باس بري ميدون ونك
گفت اصغر همين يه دفه بسازم
گفت : ميري رد كارت يا نه ،ميخواي با اين قيافه تابلوت مامورا بريزن اينجا
همه بدنم درد ميكرد
داشتم از درد به خودم مي پيچيدم
به طرف ونك راه افتادم تا شايد بتونم اونجا خودمو بسازم
توي راه بد جوري نگاه مردم روم سنگيني ميكرد
يكي نبود بگه آخه داآش من فقط معتادم ، حق كسي رو كه نخوردم
آدم كه نكشتم
آخه چرا با من مثل يه حيوون رفتار ميكنيد
بابا اگه رفيق بد نبود كه ما به اين راهها كشيده نميشديم
درد ديگه امونمو بريده بود
رسيدم ونك
آدرسي رو كه به من داده بودند روبروي ايستگاه اتوبوس بود
رفتم پيش شخص مورد نظر كه اسمش جعفر سبيل بود
گفتم جعفر آقا كوچيكتيم مارو بساز دارم از خماري مي ميرم
گفت برو طبقه بالا پيش شهناز لبو ، پولو بده جنسو بگير
به هر زحمتي كه بود پله هارو بالا رفتم
شهنازو كه ديدم گفتم :شهناز خانم مارو بساز
مردم از خماري
اونم گفت برو بشين پشت كامپيوتر 3 ليبل فارسي هم داره
آقا اومدم و اين ياهو مسنجرو كه باز كردم حسابي از خماري در اومدم
از دست اين رفيق هاي ناباب كه مارو به چت و وبلاگ معتاد كردند
الان هم از پشت اون كامپيوتره دارم واسه شما وبلاگ مي نويسم
راستي كسي ميتونه بگه چه جوري اعتيادمو به اينترنت ترك كنم
فقط چون تخت ندارم لطفا نگيد با طناب ببندنم به تخت !