یاوه های عاشقانه یک من
تذكرة الشمبليله في احوال الشيخنا آبي
نقل است كه آن مظهر جمال و مخزن كمال ، آن كاتب وبلاگ آبي و آن صاحب عقل وافي
، آن مرد هميشه شاد ، آن ساكن عفيف آباد
آن عروسك الملوك مكثور العيال.
و چون از مادر بزاد بس علاقه وافر داشت سوي عروسك خواستند كه او را تازمانيا نامند.
در ايام شباب از احوال خويش پريشان گشته در بيابان خيمه زده ، با ددان و طيور به چله نشست.
چندين سال از بن نبات ارتزاق كردي .تا آن زمان ندانستي
كه چت چيست و وبلاگ كدامين.
چونان در بيابان جهد كرد تا هجده هزار و اندي پرنده و درنده و چرنده به گردش اندر آمدند بس تربناك.
لاكن او را كفايت نكرد.
ناگه در سيزده سال كبيسه سوم ، نوري بطن تاريكش را روشن كردي و اين بود سر آغاز كتابت وبلاگ.
زان پس شيخنا قصد رجعت از بيابان بفرمود و سر آسيمه بر حمار خويش سوار و به ولايت عفيف آباد اندر شد.
گويند حمار وي تمام راه كه آمدي به عوض سرگين ،چت روم و تمپلت فرو ريختي و مردمان به به تبرك و تيمن از آن بر گرفتي و في الفور
امراض به يكسو نهادي.
نقل است كه به يك روز سيزده هزار جفنگ مكتوب بفرمود و سيزده هزار زن ابتياع ، چونان كه معروف گشتي و لينكش بر در و ديوار ولايت عرب و عجم محشور گرديد.
زان پس دشمنانش فزوني يافته بدانجا كه همي اسيد بر وبلاگش پاشيده و از عروسك بد گفته.
چونان شيخنا مقاومت كردي كه سنگ هم ياراي مقابله با وي نداشت
از قضا روزي وي پاي بر تكه نان خشكي بنهاد و پا نهادن همان و غضب آفريدگار همان.
بدانجا كه قصدش بر آن شد تا خلق را از جفنگيات يوميه اش برهاند
پس بفرمود كه: من ديگه وبلاگ نمي نويسم همتون خيلي لوسيد.
كاتبين السايبر چون احوال او چنان ديدند همي بانگ بر آوردند گر تو را پريدن بود ما نيز بپريم
اندر اين بپر بپر بود كه شيخنا پريدن فرمود
زان پس ساير بلاگر همي بانگ بر آوردند چه زود تسليم گرديد اين بلاگر آبي رنگ.
................................................................
فرشاد كاسپاروف جنوب شهريان شرمنده ما پامونو كرديم تو كفش شما.