یاوه های عاشقانه یک من
سبح كه از خاب بيدار شدم ديگه تسميم گرفطم كه
امروذ حر توريه آغاي پدر رو رازي كنم بريم خاثتگاري .
كصي رو حم كه ذير نزر داشتم دخطر اصتاد ادبياتمون بود
گفتم با يه طير دو تا نشون بزنم
هم ذن بگيرم هم ادبيات رو پاس كنم آخه واصه اصتادمون افت داره دومادش طوي درس ادبياط بيافته.
از مراصم خاصتگاريش كه فاكتور بگيريم
واثه اينكه ديگه نزرشون رو جلب كنم گفتم من توي اينترنت هم متلب مينويصم
و آدرس وبلاگمو دادم به پدر زن آيندم
و پيش خودم گفطم حتما خوشهال ميشه كه داماد آيندش يه نويسنده جهانيه
اما نمي دونم چرا امروض كه رفتم سر كلاص منو انداخط بيرون
و گفط به آدم بي سوادي مصل تو چقندر حم نميدن چه برسه به زن
هالا هم اومدم از توي مركض كامپيوطر دارم وبلاگ مينويسم
ولي حنوز نفهميدم چرا استاد ادبياتمون دخترشو به من نداد و بهم گفط بي صواد.
شما ميدونيد چرا؟