اولين باري كه ديده بودمش پارسال همين موقع ها بود
يعني اولين باري كه بهش توجه كردم
يه روز عصر توي سهروردي شمالي بود
روبروي آژانس مسكن شبكه، هموني كه فكر كردم كافي نت است
نمي دونم شايد همونجا توي يه عصر ابري زمستوني عاشقش شدم
هنوزم اون صحنه برام بهترين صحنه زندگيمه
ابر و درخت هايي كه همه برگاشون ريخته بود و دستي كه تو اون هواي سرد جاي اينكه بزاريش توي جيبت بايد بزاريش توي دست يار
هيچ وقت سرما برام اينقدر لذت بخش نبود
اون گذشت تا اينكه اومد شيراز
باز يه روز عصر زمستوني آخراي اسفند بود
باز همون هوا
باز همون مه دور كوه ها
باز همون سرما
رفتيم حافظيه
برگاي تازه جوونه زده درختاي نارنج حافظيه همه خيس خيس شده بودند
بوي عطر گل هاي حافظيه آدم رو مست و سر خوش ميكرد
كوههاي اطراف كه دورشون رو مه گرفته بود با اون فضا چنان تلفيق شده بود كه آدم حس نميكرد كه اين يه تيكه از زمينه
امروز باز گفته بودند كه مي بينمش
خيلي خوشحال بودم
خيلي زياد
صبح كه ميخواستم از خونه برم بيرون بهترين لباسمو پوشيدم
يه ساعت جلوي آينه به خودم نگاه ميكردم
به خودم ميگفتم وقتي ديدمش چي بهش بگم
صبح تا عصر هر چي منظر شدم نيومد
ديگه داشتم نا اميد ميشدم
تصميم گرفتم از شركت برم بيرون
هوا تاريك شده بود
داشتم ديگه نا اميد ميشدم كه ديدمش
يعني حسش كردم
اولين قطره ايش رو كه ريخت روي صورتم حس كردم
باز دوباره داشت بارون ميومد
گفتم ببار كه خوش اومدي
ببار كه عاشقتم
و همينطور كه زير بارون قدم ميزدم
به حال رهگذراني كه در حال فرار از خيس شدن زير بارون بودند افسوس ميخوردم.