یاوه های عاشقانه یک من
اولين چيزي كه به نظرم رسيد گاز بود
تميز و بي درد
اما اينم فايده اي نداشت چون بلافاصله بعد از شنيدن بوش شير اصلي رو قطع ميكردن
هميشه از مرگ با چيزهاي تيز و برنده متنفر بودم و ميدونستم كه راه كم دردي نيست
ولي خوب فشار وقتي زياد بشه آدم يه كم درد رو ميتونه تحمل كنه
پريدن از يه ارتفاع بلند هم ميتونست فكر خوبي باشه
همه چيز تو يه لحظه تموم ميشد
اما از شانس بد خونه ما يه طبقه بود
با اين شانسي كه من دارم احتمالا از اون بالا مي افتادم و فقط دست و پام ميشكست
اون موقع شب هم هيچ عطاري يا داروخونه اي باز نبود كه آدم بخواد يه صد گرم مرگ موش بخره
ولي خوب ميدونم كه بعدا ميگم كه چه بهتر كه باز نبود
يه كار ديگه هم ميتونستم انجام بدم و اونم پريدن از پل عابر پياده سر خيابون بودش
يه ارتفاع چهار متري حتما كار آدم رو ميسازه مخصوصا اينكه زير يه ماشين هم بيافتي
ولي دلم براي راننده بيچاره ميسوخت
نمي خواستم با رفتنم براي كسي مشكلي درست كنم
هيچ راهي نبود
به سرم زد كه بيام اينجا و از اينجا بپرم پايين
اما ميدونستم كه راه رفتن شبانه اونم توي اون هواي سرد منو از همه چيز منصرف ميكنه
چقدر داشتن اون قرص هاي خواب آور قوي ميتونست اون موقع لذت بخش باشه
خواب
و يه خواب طولاني
بدون درد و رنج
و راحتي
و ديگه هيچ چيز
يه لحظه يادم به چيزهايي كه در مورد خودكشي ميگفتند افتاد
اينكه عذاب آخرت انتظار آدم رو ميكشه و.....
اما اصلا مهم نبود حداقل اينجوري آدم تكليف خودشو ميدونه
ميدونه كه قراره توي آتيش بسوزه.....
هيچ چيز توي اون لحظه مهم نبود
فقط رهايي از اسارت اون لحظات لعنتي كه توش بودم
به هر قيمتي كه شده
به هر قيمت
اما راهي پيدا نشد.