صبح كه از خواب بيدار شدم همه چيز يه جور ديگه بود
حتي صداي خروس همسايه كه به جاي قوقولي قو قو ميگفت
چوقلي چو قو (به زبون خروسي يعني
چلچراغ )
صبحونه بر عكس هميشه چلو كباب چراغ داشتيم
وقتي توي راه شركت از كنار دكه روزنامه فروشي رد شدم ديدم كه عجب صف طويلي درست شده
تازه زنونه مردونه هم قاطي بود
پيش خودم گفتم از كي تا حالا دكه هاي روزنامه فروشي قند و شكر كوپني ميفروشند
از يه خانومه كه آخر صف بود پرسيدم ميبخشيد مادموزل اينجا چي ميدن؟
گفت اين صف مجله چلچراغه
گفتم پس به خطر اين مجله اجنبي شما زنونه ، مردونه رو قاطي كرديد
نمي گيد اسلام در خطر بيافته
گفت برو بابا يه مطلب توپ توش نوشته
همينطور كه داشتم از اونجا دور ميشدم پيش خودم گفتم پس اين آقاي مدعي العموم كجاست تا بياد جلوي اين نشريه هاي نفوذي و كيف هاي پر
از دلارشون رو بگيره.
توي تاكسي كنارم يه خانوم زشته نشسته بود و داشت يه مطلب از مجله چلچراغ ميخوند
فكر كنم مطالب يه وبلاگ بود
اسمشو يادم نيست چي بود
عاشقانه هاي ياوه هاي من
يك عاشقانه ياوه من
من يك عاشقانه ياوه
خلاصه يه چيزي توي همين مايه ها
وقتي رسيدم شركت ديدم
مردم پشت در تجمع كرده اند و ميخواهند به زور وارد شركت بشوند
پيش خودم گفتم صد بار به اين مدير عامل گفتم مهندس هاي دختر خوشگل استخدام نكن، اما توي گوشش نرفت
تا چشم ملت به من افتاد به طرفم حمله كردند
داشتم تعجب ميكردم كه آخه مگه اين همه ريش رو توي صورتم نمي بينند
...
......
..........
بعد از اينكه 32000 امضا دادم سوار تاكسي شدم تا برم توي صف مجله چلچراغ و يكي واسه خودم بخرم
اما توي تاكسي شديدا احساس ميكردم كه رانندش حسابي جواده
يه آهنگ جوادتر هم گذاشته بود
خيلي خوشحال بودم كه احساس ميكردم راننده تاكسي جواده
چون به قول
خورشيد خانوم تمام بلاگر هاي معروف احساس ميكنند كه تمام راننده تاكسي هاي جهان جواد تشريف دارند.
اين بود داستان يك من بي جنبه كه ازش توي مجله چلچراغ چيز نوشتند.