اولش يه
قطره بودم ته اقيانوس
اون پايين پاينا
اطرافم هميشه تاريك و سرد بود
خودمو مركز دنيا ميدونستم
تنها فكر و ذكرم اين بود تا خودمو بزرگتر كنم
صبح تا شب دنبال هيدروژن بودم و اكسيژن
و اينكه بوسيله ماهي ها خورده نشم
چون تمام اكسيژنم رو ازم ميگرفتند
توي اون محيط خفقان آور اكسيژن خيلي با ارزش بود
و ماهي ها جلادان اكسيژن
تا يه روزديدم كه قطره كوچولو داره ازم خداحافظي ميكنه
اون ميخواست بره بالا
چون شنيده بود اونجا پر از نوره
پر از گرماست
پر از چيزاي جديده كه اون پايين وجود نداشت
ميگفت براي بالا رفتن بايد هيدروژن و اكسيژنتو از دست بدي تا سبك بشي و بري بالا
از اون روز كه قطره كوچولو رفت تمام فكر و ذكر منم همين شده بود
تا اينكه تصميمو گرفتم
منم بايد ميرفتم تا اون بالا رو ببينم.
وقتي كه به اون بالا رسيدم
هيچ فكر نميكردم كه ممكنه جايي هم وجود داشته باشه با اين همه نور و گرما
فكر كردم كه ديگه به آخر دنيا رسيدم
به نهايت نور
اما بازوقتي كه قطره كوچولو رو ديدم كه تصميم داشت از اين هم بالاتر بره من هم مصمم شدم كه همراهش برم.
همه دنيا رو ديدم از اون بالا
و اينكه ته اون اقيانوس تاريك توي چه خواب عميقي بودم
وقتي كه قرار شد به زمين برگردم
پيش خودم عهد كردم كه اگه يه جاي خوب فرود اومدم خودمو وقف خوبي كنم
چون اصلا دلم نمي خواست كه قطره آبي باشم كه از سقف خونه يه بينوا ميچكه يا
نم نم باروني روي سر يه كودك جنگ زده بي سر پناه
و وقتي فرود اومدم
قطره آبي بودم كه توي دهن يه پسر افتادم
پسري كه زير رگبار بارون دهنشو باز كرده بود و با ابرها حرف ميزد
و الان هم جزيي از سلول هاي مغز اون پسر هستم
و هر هنوز هم عهدي كه با خودم توي ابرها بستم رو يادمه
و امشب ازش خواستم كه در مورد سر گذشت من توي وبلاگش مطلب بنويسه
و اونم قبول كرد.
...........................................
رها خانه نويسندگان آزاد