دخترك بهترين احساس دنيا رو داشت
سبك سبك شده بود بدون هيچ دردي سرشار از لذت
از بالا داشت به پرستارهايي كه دور جسمش جمع شده بودند نگاه ميكرد
يه دفعه
دكتر گفت: تموم كرد
دخترك به دكتر و پرستارها خنديد و گفت من كه زنده هستم ،اينجا.
پرواز از آرزوهاي هميشگي دختر بود مخصوصا اين اواخركه با ديدن پرنده ها از پشت پنجره اتاقش توي بيمارستان بيشتر شده بود.
اينكه بتونه نرم و سبك به هر جا كه دلش خواست پرواز كنه
و حالا اين آرزو ميسر شده بود
ميتونست ازبين ديوارها عبور كنه
از اينكه ميتونست پرواز كنه چنان هيجان زده شده بود كه با تمام انرژي به سمت بالا پرواز كرد
از سقف گذشت
همينطور بالا رفت
بالا و بالا تر
تا اينكه به ابرها رسيد
خيلي آروم روي ابرها نشست
نرم وخنك بودند
چشماشو بست و از آرامشي كه بدست آورده بود لذت ميبرد
چقدر احساس خوبي داشت
احساسي كه سرشار از سبكي ، آرامش ، گرما و اطمينان بود
يه دفعه مادرش رو به ياد آورد
تصميم گرفت كه بره پيشش.
...
...
مادر دختر همونطور كه اشك مي ريخت روي سنگ مرده شور خونه جسد بي جان دخترش رو مي بوسيد
دختر آروم رفت كنار مادرش
ـ مامان جون ، من اينجا هستم
- پيش تو
- تو رو خدا گريه نكن
- مامان به خدا من پيشتم
- اينجا كنار تو
اما كسي صداي دختر رو نمي شنيد
آروم سعي كرد اشك هايي كه روي گونه مادرش
ريخته رو پاك كنه
اما نتونست
بعد اومد سرش رو گذاشت روي شونه هاي مادرش و موهاشو نوازش كرد
اما مادر دختر هنوز داشت گونه هاي بي جان دخترك رو مي بوسيد، تا اينكه چند تا از زن هاي فاميل اومدند و اونو بلند كردند.
....
...
...
بعد از اون روز دختر هر روز يه جا بود
يه روز پيش پدر و مادرش
يه روز توي ابرها پيش فرشته ها
يه روز سر كلاس درس پيش استاد و همكلاسي هاش
و گاهي هم كه دلش واسه عمو جونش تنگ ميشد خونه عمو اينا
پيش دختر عمو كه خيلي دوستش ميداشت.
دختر از اين احساس آزادي و سبكي كه بدست آورده بود خيلي خوشحال بود
و فقط تنها چيزي كه رنجش ميداد اين بودكه گاهي مي شنيد كه ميگن اون مرده
اما اين واقعيت نداشت
بيتا زنده بود
سر زنده تر از هميشه در كنار كساني كه دوستش داشتند.
............................................................
نوشا ، آروشا و ايلياي عزيز همدردي منو بپذيريد.