یاوه های عاشقانه یک من
حدوداي ساعت يك نيمه شب بود
كامپيوتر رو خاموش كردم
قبل از خواب رفتم توي حياط تا مسواك بزنم
واسه اينكه كسي بيدار نشه همونطور توي تاريكي به سمت دستشويي رفتم
همه جا رو تاريكي مطلق گرفته بود
موقع مسواك زدن صداهاي عجيب و غريبي رو از توي درخت ها شنيدم
اما اصلا اهميتي ندادم
موقع برگشتن بود كه يه دفعه يه سايه روي ديوار حياط ديدم
بعد ناخود آگاه نگاهم روي پشت بام افتاد
انگار يكي توي اون تاريكي زل زده بود به من
هوا حسابي سرد بود
قيافه اش درست مشخص نبود
يه نفر با موهاي بلند از اون بالا داشت منو نگاه ميكرد
ترس همه وجودمو فرا گرفته بود
فكر كردم كه دزده
سريع به طرف پشت بام رفتم
همينكه رسيدم روي پشت بام ديدم كسي اونجا نيست
پيش خودم فكر كردم حتما خيالات بوده
اما همين كه خواستم برگردم ديدم كه در پشت بام خود به خود قفل شده
هر كاري ميكردم باز نمي شد
از شذت ترس سر جام خشكم زده بود
يه دفعه ديدم باز همون سايه روي در پشت بام افتاد
جرات اينو كه برگردم رو نداشتم
ناگهان دست سردي رو روي شونه هام احساس كردم
سرد مثل دست هاي يك مرده
خواستم فرياد بكشم اما انگار دندون هام به هم قفل شده بود
قلبم به شدت ميزد
چيزي نمونده بود كه از شدت ترس سكته كنم
به هر زحمتي بود برگشتم
يه صورت ترسناك و خون آلود جلوم بود
توي تاريكي
و در حالي كه بلند بلند مي خنديد داشت منو تماشا ميكرد
صورتش مثل جنين انسان بود
هيچ كدوم از اندام صورتش به طور كامل رشد نكرده بود
توي اون تاريكي مطلق خشكم زده بود و داشتم از ترس مي مردم
كه يه دفعه گفت
مي بخشيد شما نويسنده وبلاگ ياوه هاي عاشقانه يك من هستيد
و من با تكان دادن سرم گفتم بله
گفت آقا من خيلي باهاش حال ميكنم
اصلا همه ما خون آشام ها و جن ها شبها به جاي اينكه بريم جون اين و اونو بگيريم
ميايم و وبلاگ تو رو ميخونيم
گفتم آقا لطف داريد
قابل شمارو نداره
......
....
...
خلاصه آخرش ديگه كلي با هم صميمي شديم
البته راستشو بخواين من از اولش هم نترسيده بودم
فقط به خاطر سردي هوا بود كه مي لرزيدم.
.......................................................
از اونجايي كه من خيلي از فلسفه و اين حرفها سرم ميشه اين تست سلامت فلسفي رو معرفي ميكنم حتما بهش سر بزنيد
درجه تنش فلسفي من 70% بود يعني آخر خوددرگيري .
با تشكر از يك لحظه فلسفه