سخت ترين عذابي كه خدايان براي يوشيا در نظر گرفتند سرگرداني بود در جنگل .
حالا او صبحگاهان بدنبال تكه ناني ميگشت
تا فقط زنده بماند
تا فقط زنده بماند
تا فقط زنده بماند
سپس دريافت كه روباه ها هرگز از گرسنگي نمي ميرند چون خرگوش ها را شكار ميكنند
و گرگ ها هرگز نمي ميرند چون روباه ها را شكار ميكنند
و افعي ها هرگز نمي ميرند چون گرگ ها را شكار ميكنند
و...
و.....
پس تصميم گرفت كه هم روباه باشد
هم گرگ
هم افعي
و هم.....
و يوشيا صبحگاهان تا نيمه شب در غار تاريك وجود خود فقط تمرين ميكرد
تا هم روباه باشد
هم گرگ
هم افعي وهم.....
تا اينكه موفق شد
و ديگر گرسنگي مشكلش نبود
بلكه حالا بزرگترين مشكلش اين بود كه وجود افعي گونش دشمن وجود گرگ گونه اش بود
و وجود روبه گونش دشمن هر دو
و هر روز در نبردي سهمگين با خود براي زنده ماندن از دست خود
تلاشي بيهوده
تا فقط
ننگين زنده بماند
ننگين زنده بماند
ننگين زنده بماند
و اين با او بود تا كه به خاك تبديل گرديد.
..............................................
با تشكر از اين آقاي
مهربون