یاوه های عاشقانه یک من
من جلوي بازار قائم تو تجريش ايستادم
اونم همونجا ايستاده
من به ساعتم نگاه ميكنم و نگرانم كه ماتيلدا يه ربع دير كرده
اون به بسته هاي آدامسي كه از صبح تا حالا فقط سه تا شو فروخته نگاه ميكنه و نگرانه كه نتونه بيشتر بفروشه و
امشب هم مجبوره از ناپدريش فحش بشنوه
من پيش خودم ميگم ماتيلدا كه اومد با هم ميريم كافي شاپ رييس توي تخت طاووس
اون پيش خودش ميگه واي اين همه راه رو تا كشتارگاه چه جوري برگردم
من پيش خودم ميگم ماتيلدا كه اومد در مورد قرارداد جديدي كه امروز بستيم باهاش صحبت ميكنم
اون پيش خودش ميگه بابا آدامس فروشي كه در آمدي نداره ، بهتره كه مثل پسر كوكب خانم بره از اون بسته هاي سياه جابجا كنه
حداقل در آمدش ده برابر آدامس فروشيه و مجبور نيست شب ها اين همه راه رو برگرده
من يه دفعه به سياست فكر ميكنم و به اينكه لوايح دوگانه آخرش چي ميشه
اون فقط به اين فكر ميكنه كه كاش چهار تا بسته ديگه آدامس بفروشه بدون اينكه بدونه ولايت مطلقه چيه و يا اينكه پول يك ميليون بشكه نفت در روز
چند تا بسته آدامس ميشه
ماتيلدا رو كه از دور ميبينم لبخندي ميزنم و به طرفش ميرم
اونم چهره معصومي به خودش ميگيره و به ماتيلدا ميگه خانم تو رو خدا يه بسته آدامس يخريد
من دستاي ماتيلدا رو ميگيرم و خوشحال در حالي كه ميگم عزيزم چرا دير كردي توي جمعيت گم ميشيم
اون اما هنوز اونجا ايستاده و پيش خودش ميگه كاش فقط سه تا بسته ديگه بفروشم
ماش فقط سه تا بسته ديگه بفروشم
و باز در حالي كه دوباره دلش پر از غصه ميشه هنوز نمي دونه ولايت مطلقه يعني چي و يك ميليون بشكه نفت در روز چند تا بسته آدامس ميشه
و من و ماتيلدا ديگه محو محو شده ايم.
.............................................
كار بزرگي نمي خواهد انجام دهيد حداقل آن اين است كه نگاهي به اينجا بياندازيد
و اگر توانستيد كمكي كنيد
شايد اگر دست به دست هم دهيم روزي بيايد كه ديگر كودكان را به جاي اينكه در سر چهار راه ها غمگين ببينيم شادان در سر كلاس درس بيابيم.
به اميد آن روز.
هر سوالي هم كه داريد از اشك مهتاب عزيز بپرسيد.