من خيلي ديرم شده بود بيشتر از هر چيزي كه فكر كنيد اما
لكه هاي خشك شده خون روي آسفالت نظرمو جلب كرد.كمي اونطرف تر يه لنگه كفش سياه مردونه مچاله شده افتاده بود .يه كم اونور تر هم يه قوطي خالي شيريني پاره پوره روي زمين بود.
جنازه رو گذاشته بودند كنار خيابون و روش يه چادر سفيد ماشين انداخته بودند ،پارچه سفيد بد جوري كهنه بود و چند جاش پاره شده بود ، اگه خوب دقت ميكردي از پارگي پارچه پيرهن سفيد غرق در خون جنازه رو ميديدي.
پيرمرد كناريم داشت با حرص و ولع خواستي قضيه رو تعريف ميكرد و اينكه چه جوري چرخ هاي اتوبوس شركت واحد از روي گردن پسرك رد شده.
ديگه كم كم داشت ديرم ميشد.
هزار تا كار داشتم، اول بايد ميرفتم پروپوزالم رو تحويل ميدادم بعد ميرفتم خونه و ماتيلدا رو غافلگير ميكردم و هديه اشو بهش ميدادم سر راه هم بايد يه جعبه شيريني ميخريدم آخه امروز بيست ونهم بود.
عصر هم قرار بود همه فاميل دور هم جمع بشيم ، حتي خانواده آقا مجيد اينا هم بودند قرار بود من واسه پسرش كه تازه از سربازي برگشته بود يه كار دست و پا كنم.
اما نميدونم چرا قبل از اين كه برم وسوسه شدم صورت جنازه رو ببينم.
پارچه سفيد رو كه كنار زدم انگار كه داشتم توي آينه نگاه ميكردم
خيلي شبيه من بود
اصلا خود من بود
خود خودم با همون موها همون صورت همون دست ها
فقط پر از خون . مثل يه تيكه گوشت افتاده بود كنار خيابون
حتي همون لباسايي رو پوشيده بود كه من امروز صبح قبل از رفتن به شركت پوشيده بودم.حتي روي يقه پيرهنش اون لكه قرمز كوچيك بود
حتي خودنويسش هم خودنويس من بود با همون مارك وهمون رنگ.
برگشتم به سمت همون پيرمرده كه حالا چند تا شنونده جديد گير آورده بود و داشت داستان رو از اول و با آب وتاب بيشتر تعريف ميكرد.
وقتي بهش رسيدم گفتم: آقا شما ميدونيد چرا اون جنازه اينقدر شبيه منه؟
پيرمرد منو اصلا نديد و تعريف ميكرد كه آره يارو يه جعبه شيريني دستش بود، احتمالا امروز سالگرد ازدواجش بوده .
من خيلي ديرم شده بود بشتر از هر چيزي كه فكر كنيد اما ديگه فايده اي نداشت