اول آشنائيمون از اون روزتاسوعايي بود كه من قابلمه رو برداشتم و رفتم دنبال پلوي نذري.
خوب يادمه توي صف پلو با هم آشنا شديم.
خونشون درواه قصابخونه بود و باباش يكي از ماهرترين قصاب هاي شهر، در عرض 5 دقيقه يه گوساله رو ميكشت و تميز ميكرد و گوشتش رو تيكه تيكه.
حداقل مثل باباي من نبود كه صبح تا شب بشينه تو يه دكه نيم متري و بليط اتوبوس واحد بفروشه و آخر شب با سه هزار تومن پول خرد بياد خونه.
اسمش نسرين بود.
خوب يادمه اولين روزي كه ميخواستيم با هم بريم بيرون بهم گفت ببين من از اين دختر ژيگولا نيستم كه توي خيابون دستت رو بگيرم يا باهات بيام كافي شاپ مافي شاپ
اصلا اين قرتي گريها توي مرامون نيست.
وقتي توي جيگركي رحمان خان بوديم فضا خيلي رمانتيك بود .
من كه جگر دوست نداشتم مجبور شدم نون و پياز بخورم و نسرين جگرهاي منو خورد.
هيچ وقت يادم نميره.
يادش بخير ، بعد از ناهار يه فصل قليون ميكشيد و ميگفت قليون روي جگر جيگر آدم رو حال مياره.
بهتره برم آخه ميدونيد توي زتدان بيشتر از يه ربع نميشه پشت اين كامپيوتر فكسني نشست.