يكي بود يكي نبود
يه روز يه جو دماغ دراز بود كه تصميم ميگيره باهمكاري آلفرد ميكروبي بزرگترين جنايت قرن رو انجام بدن
براي همين هم دوتايي ميشينند وبا هم فكر ميكنند ببينند بزرگترين جنايتي رو كه ميتونند انجام بدن چيه(البته اين خودش جاي بحث داره كه جمع اضداد چگونه با هم تصميم ميگيرند جنايت انجام بدهند)
جو ميگه بيا پوست موز بياندازيم زير پاي مردم خيلي حال ميده آلفرد ميكروبي ميگه واه واه واه نه ميكروب داره ، جيز داره ، اخ داره نه نميام نه نميام مياي با هم بريم حموم نه نميام نه نميام مياي موهاتو كوتاه كنم نه نميام نه نميام توي ده شلمرود جوي دماغ دراز تك و تنها بود البته اين تيكه آخر ربطي به داستان ما نداره و داستان بعديه
القصه همينجوري اون دو تا ميشينن و فكر ميكنند
و در حين فكر كردن اين آواز رو هم در گام خل ماژور زمزمه ميكنند
دماغ من درازتره دمبه من تميزتره
جو هستم وگله ميزنم ميكروب دارم نميزارم
خلاصه اين دو قهرمان كوچولوي داستان ما پس از سالها فكر كردن تصميم ميگيرند كه روزي سه بار دعا كنند خورشت مامان پسر خاله آلفرد هيچكاك بسوزه
و اينچنين بود كه جو دماغ دراز و آلفرد ميكروبي به خيال خود بزرگترين جنايت قرن رو انجام دادند اما غافل از اينكه مامان پسر خاله آلفرد هيچكاك اصلا بلد نبود خورشت درست كنه.
برگرفته شده از كتاب ياوه هاي عاشقانه يك من اثر شل سيلوراستاين