زمان پنج شنبه مكان نزديكاي خيابان عفيف آباد(معادل جردن توي تهران).
توي عالم خودم بودم.
لا لا لا مي مي مي ر ر رر ...........
دينگ دينگ دينگ ..............
م م م م م م م ...........
پسرك 7-8 سالش بيشتر نبود .
صورت گردي داشت با چشايي دوست داشتني.
يه پيرهن چهار خونه با شلوار پارچه اي مشكي.
با يه بسته آدامس توي دستش داشت هق هق گريه ميكرد.
من:چي شده پسر جون؟
پسرك: يه ماشيني پشت چراغ قرمز دوبسته آدامس خريد وقتي سبز شد بدون اينكه پولشو بده رفت.(نمونه اينو قبلا در مورد يه پسرك گل فروش توي امير آباد ديده بودم)
خواستم اول پول آدامسارو همين جوري بهش بدم ولي گفتم شايد فكر كنه دارم الكي واسش دل سوزي ميكنم.
من:پسر جون آدامس بسته اي چنده
پسرك: 100 تومن
من:پسر جون من همه آدامساتو ميخرم آخه ميخوام برم عروسي يكي از دوستام و اينارو به عنوان هديه ميخوام بهش بدم.
پسرك خوشحال شد، منم واسه 7 تا بسته آدامسي كه داشت 1000 تومن بهش دادم تا جبران اون 2 تا هم بشه.
ولي نميدونم چرا هنوز عذاب وجدان داشتم.
خوبه حداقل ما آدماي بي غم هنوز بعضي وقت ها عذاب وجدان ميگيريم.
درسته سالي يه باره ولي هنوز جاي شكرش باقيه.
يه دفعه يه فكري به ذهنم رسيد.تصميم گرفتم با پسرك برم كافي شاپي كه همون نزديكها بود.
نميشه كه آدم فقط با عشقش بره كافي شاپ ، يا اينكه با احمدك نامجو.
من:پسر جون مياي بريم بستني بخوريم مهمون من.
پسرك با يه كم ترس قبول كرد.
اين كافي شاپه به رمانتيكيت رئيس توي تخت طاووس نبود و يا به دنجي كافي شاپ ونك.
ميز كنار ما 3 تا دختر نشسته بودند حدوداي 25 ساله.
يه كم اونور تر هم ليلي و مجنون بودند كه اصلا متوجه نبودند اطرافشون چي ميگذره.
اينور هم يه دختر و پسر بودند كه فكر كنم كارشون داشت به طلاق و طلاق كشي ميرسيد.
من و پسرك هم نشستيم پشت يه ميز.
حالا ديگه اسمشو هم ميدونستم
احد
نميدونم كلاغي چيزي رو سرم خراب كاري كرده بود يا نه كه اين 3 تا خانم محترم اينجوري به ما نگاه ميكردند.
من:احد شلوار اون دختر وسطي رو ببين ميدوني چرا كوتاهه
احد:با خنده در حالي كه داشت بستني ميوه ايشو ميخورد، نه
من:آخه شلوار خواهر كوچيكشو پوشيده.
و احد بلند بلند ميخنديد.من براي اينكه بخندونمش خيلي خيلي چرند پرند گفتم.تقريبا هر چي جوك بلد بودم رو واسش تعريف كردم.
البته فكر كنم از هيچ كدوم چيزي نفهميد ولي به هر حال بلند بلند ميخنديد.
من:احد ميدوني اون دختر كناري چرا شلوارش كوتاست.
احد:آخه شلوار خواهرشو پوشيده
من: نه ، چون اين يكي با شلوار ميره حمام و شلوارش آب ميره.
حدوداي نيم ساعتي اونجا بوديم.احد 10 سالش بود و تا كلاس دوم بيشتر درس نخونده بود چون مجبور بوده كار كنه.
پدرش اينجور كه خودش ميگفت نگهبان يه گاراژه و تقريبا هفته اي يه بار ميبيندش.مامانش هم كار ميكنه البته نگفت چه كاري من هم نپرسيدم.
البته خيلي اتفاق هاي جالب ديگه اي هم افتاد كه اول خواستم تعريف كنم ولي بعد منصرف شدم تا كه شايد شما هم خودتون اين كار رو يه بار تجربه كنيد.
شب كه اومدم خونه اين خبر رو خوندم
خريد غير مستقيم قطعات بوئينگ 747 از آمريكا باعث 10 ميليون دلار هزينه اضافه ميشود.
پيش خودم گفتم با 10 ميليون دلار چندتا آدم مثل احد رو ميشه سر و سامون داد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
...............................................................................
ياوه امروز:««
ما نه مولد نور ، بلكه فقط پرتوهايي از اين درخشش عظيم هستيم»»
دعاي امروز:««
خدا جون اون نردبان رو بفرست پايين تر تا دست من هم برسه و بيام بالا»»