ميگه امروز روز والنتاينه
ميگم بابا كريسمس كه يه ماه پيش بود
ميگه بابا والنتاين با كريسمس فرق داره
ميگم آهان
ميگه بايد واسه هم كادو بخريم
ميگم جدي
ميگه آره
ميگم خوب ديگه چه خبر
ميگه هيچي شارژ موبايلم داره تموم ميشه ساعت 8 آخر گيشا همون جاي هميشگي مي بينمت
نمي دونم به اينكه والنتاين چيه فكر كنم يا اينكه تا ساعت 8 چه هديده آماده كنم.
توي نوارها يه كاست خالي پيدا ميكنم
بعد دفتر نتم رو ميارم و چند تا قطعه كلاسيك واسش ضبط ميكنم
يه جاهاييش فالش ميشه
اما مهم نيست اون كه نمي فهمه.
ساعت 8 سر ميز منتظر نشستم تا بياد
شروع ميكنه به حرف زدن
ولي من حواسم يه جاي ديگه اس
نمي دونم يه دفعه ميگه
در زندگي انسان زخم هايي است كه روح آدمو مثل خوره ميخوره
يا در زندگي انسان خوره هايي است كه زخم هاي آدمو مثل روح ميخوره
شايد هم در زندگي انسان فقط زخم هايي است
واسه اينكه تاييدش كنم
ميگم آره دكترهاي اين دوره زمونه هم تا ميگي يه جام زخمه آدمو ميفرستندآزمايش
اخماشو ميكنه توي هم
مي فهمم كه يه چيز عوضي جواب دادم
واسه اينكه فراموش كنه دستاشو مي گيرم توي دستام
سرده خيلي سرد، اما خوب مجبورم
اخمهاش باز ميشه
باز شروع ميكنه به حرف زدن اما اين دفعه به جاي ادبيات از فلسفه.
ميگه در نظر اسپي نوزا هدف كتب مقدس اقناع عقل نيست بلكه تحريك قوه تخيل است....
و همينطور يه بند حرف ميزنه
و منم همينطور يه بند حواسم يه جاي ديگه است
باز براي اينكه چيزي گفته باشم ميگم آره منم فيلم هاي تخيلي دوست دارم
دستشو ميكشه عقب
اخماشو ميكنه توي هم
ميگه معلومه تو امروز چت شده
و من باز ميفهمم كه خراب كردم
اين دفعه بعد از ينكه دستاي سردشو توي دستام ميگيرم يه دوست دارم هم بهش ميگم
فقط كلمه ها رو پشت سر هم تلفظ ميكنم
بي هيچ احساسي
سرد و روزمره
باز شروع ميكنه به حرف زدن
از دختر خاله اش ميگه و گوشي جديدش كه فلان تومن خريده
از سگ همسايه اشون كه از نژاد ژرمنه
و از.....
اين دفعه فقط گوش ميدم
و هيچ اظهار نظري نمي كنم
وقتي حرفهاش از اين و اون تموم ميشه
باز ميره سراغ ادبيات
اين دفعه پيشگامان داستان نويسي در آفريقاي غربي
و باز يه ريز حرف ميزنه
و يه عالمه اسمهاي عجيب و غريب رو واسم تكرار ميكنه
را اوبنگ..كوامانكرو...توني پالمر.... و هزار تا كوفت و زهر مار ديگه
پيش خودم فكر ميكنم واقعا والنتاين چه روز مزخرفيه
كاست رو ميزارم روي ميز
و بلند ميشم
ميگم ببين فكر ميكنم همين الان تا بيشتر از اين كارها خراب نشده بهتره خداحافظي كنيم
وقتي ميام بيرون چند تا نفس عميق ميكشم و از اينكه
ديگه مجبور نيستم اون هواي خفه رستوران رو با يه عالمه ادبيات و فلسفه تحمل كنم خوشحالم
توي راه كم كم بارش برف هم شروع ميشه
باز يادم به اون چشمها ميافته
اصلا همه امروز دارم به اون چشم ها فكر ميكنم
و به لوپ بي نهايت تكرار تاريخ
و به اينكه ممكنه....
نه بهتره ديگه به چيزي فكر نكنم
چي بهتر از صحنه نشستن برف روي درخت هاي كاج توي يه عصر زمستوني.
پس زنده باد برف.
...............................
امروز با
احسان كيانفر پارسا و بچه هاي
بلاگر شيرازي تخت جمشيد خيلي خوش گذشت
به قول يكي از دوستان تخت جمشيد نه ،
زيارتگاه ايرانيان
به خصوص هديه كه برام بهترين بود.