یاوه های عاشقانه یک من
نطق پيش از دستور در مورد 16 اسفند
در مورد طرح كمك به شيرخوارگاههاي شيراز ميخواستم بگم كه برنامه اينجوري شده كه قراره به دو جا كمك كنيم
يكي موسسه غير دولتي تلاش كه محل نگهداري كودكان عقب مانده ذهني بي سرپرست است و يكي هم پرورشگاه.
از اونجايي كه وقتي به يه جايي كمك ميكنيم بهتره كمترين اثر مخرب روحي روي افراد تحت پوشش رو بذاريم
قرار شده تا واسه همه افراد تحت پوشش تا حد امكان چيزهاي مورد نياز يكجور بگيريم
و زحمت خريد و دريافت كمك ها با ژيوار خانوميه
واسه همين هم تصميم گرفتيم تا يه شماره حساب باز كنيم تا براي خريد 16 اسفند واسه اين دو جا پول رو به اون شماره حساب بريزيد
و البته اگه فكر ميكنيد ممكنه يه اختلاس توي مايه هاي اختلاس بانك صادرات (يا هر بانك ديگه) بوسيله ژيوار صورت بگيره من شماره حساب موسسه تلاش رو هم اينجا ميگم
كه اگه كسي خواست بتونه مستقيما پول رو به حساب موسسه تلاش بريزه.
و باز اگه كسي به شماره حساب موسسه اطمينان نداره ميتونه كمك هاشو خودش به موسسه تلاش تحويل بده
واسه مكان و زمان قرار روز جمعه (16 اسفند) بلاگرهاي شيرازي واسه كساني كه مي خواهند به موسسه تلاش بيايند جمعه ساعت 10 صبح جلوي در موسسه
به آدرس: اكبر آباد - انتهاي خيابان تلاش - موسسه تلاش
من فردا شماره حساب ها رو توي وبلاگم اعلام ميكنم
همينطور وسايلي رو كه بيشتر نياز هستش.
به اميد اينكه بتونيم دلهايي رو شاد كنيم
و به اميد اينكه اين حركت ها ادامه داشته باشه
لطفا كساني هم كه تهران هستند و مايل به كمك مي باشند با آقاي احسان كيانفر عزيز هماهنگ كنند.
........................................................
ببينيد مثلا قراره اينايي كه واسه شوراي شهر انتخاب ميشوند يكي از
دغدغه هاشون تميزي و زيبايي شهر باشه
ولي توي همين يه هفته اي كه تبليغ كردند با اين پوستر هايي كه به همه جا چسبونده اند گند زده اند به ظاهر شهر
مثلا اينا ميخواهند روي كار شهرداري نظارت كنند
به نظرم كه هيچكدومشون لياقت شوراي شهر رو ندارند
و تازه يه چيز جالب كه ديدم اين بود
كه بعضي هاشون وب سايت هم داشتند
و حتي چند تايي هم آي دي ايميل ياهوشونو پايين پوسترهاي تبليغي شون گذاشته بودند
هر كي ندونه فكر ميكنه چند تا چتر ميخوان بيايند توي شوراي شهر
در كل من كه راي نمي دم شايد يه جوري مبارزه منفي باشه.
...........................................................
با تشكر از دوست خوبم بهروز كه اين لوگوي فلاش رو طراحي كرند
كد اين فلاش توي نظر خواهي پست قبلي من هست
و يه تشكر هم از بقيه دوستاني كه به هر نحو از اين طرح حمايت كردند
همتون رو هزارتا دوست دارم
اميدوارم كه 16 اسفند بتونيم دلهايي رو شاد كنيم
و به اميد اينكه اين حركت ها ادامه داشته باشه















تودی يک من
مورنينگ که از خواب ويک آپ شدم همش توی ديس فکر بودم دت تودی فور می يه جور ديگه است
شديدا سنس ناسيوناليستی ام فلاور کرده بود
همينطور سنس ادبيات پرشين ام
و البته آدر سنس هايم
واسه بريکفست برد تافتون با چيز تبريزی خوردم به اضافه يه ليوان تی.
سر ميز بريکفست ديس آقای فادر به خاطر پول تلفن لفت لفت نگام ميکرد اما آی که نور به روی خودم نياوردم.
بعدش واسه یه سری شاپینگ به طرف مرکز سیتی گو شدم.
و همینطور توی وی پوتری های مشیری و حافظ می خوندم
الا یا وین فروش پیاله مارا کمپلت کن از شراب اورجینال شیراز
بی یو مهتاب نایتی از اون آلی گذشتم
همه بودی آیز شدم خیره به دنبال یو گشتم
....
بعد هم به چند تا توریست آدرس دادم
ـــ مستقیم یه صد قدم میرید بعد بپیچید به لفت یه صد قدم دیگه که گو کردید در آر یور مقصد.
اما نمی دونم چرا یه لوک عاقل اندر استیوپید به من انداختند
احتمالا لنگوج انگلیسیشون ضعیف بوده
یا شاید مای لهجه من یه کم آلمانی بوده.
به هر حال ناو توی مای شرکت هستم و به عنوان مترجم آبدار خونه مشغول ورک.
روز گودی داشته باشید.
......................................................
امروز به اتفاق حسام عزيز به کلی شيرخوارگاه سر زديم و توافق اوليه ببرای يک قرار (حالا يا سينما يا باغ وحش) بعلاوه ناهار با حدود 50 تا 70 تن از کودکان بی سرپرست بين 6 تا 12 سال گرفته شد. همراهی تمام عزيزان را بصورت حضوری در اين روز خواستاريم. بودن در کنار کودکان و همراهی آنان.....
لطفا برای هماهنگی با احسان کیانفر گل در تماس باشید.


سخت ترين عذابي كه خدايان براي يوشيا در نظر گرفتند سرگرداني بود در جنگل .
حالا او صبحگاهان بدنبال تكه ناني ميگشت
تا فقط زنده بماند
تا فقط زنده بماند
تا فقط زنده بماند
سپس دريافت كه روباه ها هرگز از گرسنگي نمي ميرند چون خرگوش ها را شكار ميكنند
و گرگ ها هرگز نمي ميرند چون روباه ها را شكار ميكنند
و افعي ها هرگز نمي ميرند چون گرگ ها را شكار ميكنند
و...
و.....
پس تصميم گرفت كه هم روباه باشد
هم گرگ
هم افعي
و هم.....
و يوشيا صبحگاهان تا نيمه شب در غار تاريك وجود خود فقط تمرين ميكرد
تا هم روباه باشد
هم گرگ
هم افعي وهم.....
تا اينكه موفق شد
و ديگر گرسنگي مشكلش نبود
بلكه حالا بزرگترين مشكلش اين بود كه وجود افعي گونش دشمن وجود گرگ گونه اش بود
و وجود روبه گونش دشمن هر دو
و هر روز در نبردي سهمگين با خود براي زنده ماندن از دست خود
تلاشي بيهوده
تا فقط
ننگين زنده بماند
ننگين زنده بماند
ننگين زنده بماند
و اين با او بود تا كه به خاك تبديل گرديد.
..............................................

با تشكر از اين آقاي مهربون

امشب براي چندمين شب متوالي هستش كه شب مجبورم توي شركت بخوابم
اونم به طرز وحشتناكي جلوي شومينه
و همش هم از اين ميترسم كه صبح خواب بمونم و همكارهام بيايند و منو اونجوري وسط حال توي خواب ببينند
خلاصه تا صبح همش كابوس مي بينم
كه ملت اومدند بالاي سرم دارند از من ميخندند
اصلا نگفتم واسه چي مجبورم كه شب بمونم !
آخه ميدونيد از الان دارم واسه آينده تمرين ميكنم
يعني يه جورايي دارم خودمو آماده ميكنم
واسه زندگي مشترك
به هر حال هر چقدر هم كه توي خونه قدرتمند باشم بالاخره پيش مياد ديگه آدمو از خونه گرسنه و تشنه بياندازند بيرون
به قوليك من شمبليله نشان كه خودم باشم به اين ميگن احترام گذاشتن به خواسته هاي زنان نوين جامعه ايران
خلاصه
از الان دارم روي زمين گرسنه سر به بالين گذاشتن رو تمرين ميكنم
فقط به خاطر تساوي حقوق زن ومرد
يه وقت فكر نكنيد دارم مسخره ميكنم
از وقتي شب ها شركت ميمونم احساسات فمينيستي ام فوران ميكنه.
.................................

در مورد 16 اسفند بگم كه دوستاني كه تهران هستند و ميخواهند با قرار وبلاگي با ساير دوستان بروند
لطفا به احسان كيانفر عزيز خبر بدهند چون براي گرفتن مجوز دانستن تعداد الزامي است و همينطور براي زمان دقيق و مكان با احسان هماهنگ كنند
به اميد اينكه بتونيم لبخند رو بر لب كودكان معصوم بنشونيم
و به اميد اينكه اين حركت ها ادامه داشته باشه.
باز هم يه بار ديگه ميگم
موسيقي حاشيه طلايي ابر سياه زندگي است
مخصوصا موسيقي كه زنده اجرا بشه
مخصوصا اينكه سه تا از بهترين دوستات هم توي گروه باشند
مخصوصا اينكه بيس گروه كرال ديگه آخرش باشه
مخصوصا تر اينكه يكي از آلتو ها كه خيلي خيلي هم عالي ميخونه روبروت باشه و تا تورو ميبينه مي زنه زير خنده

و تو هم ياد يه سالن تاريك با يه رديف دندون ميافتي
مخصوصا اينكه بوي نسترن هم همه جارو برداشته باشه
و يه آقاي خوش خنده و شيطون و تپل مپل كنارت باشه
و يه عالمه دوستاي شنگول و منگول كه آبروت رو ميبرند بس كه ميگن مو قشنگ
و حيف كه به خاطر اين ميكروبهاي بي تربيت جاي يه نفر خالي بود
همه اين ها دست به دست هم ميده كه يه شب عالي رو داشته باشي.
............................................................
در مورد روز 16 اسفند بگم كه احسان كيانفر عزيز قرار شده براي بچه هايي كه تهران هستند هماهنگي هارو انجام بده تا اگه خواستند با هم بروند
همينطور قرار شده تا به قول خودش گوشه وبلاگش رو به اطلاع رساني در اين مورد اختصاص بده
دستش درد نكنه
اگه ساعت و مكان مشخص شد من حتما اينجا مينويسم
در ضمن بلاگرهاي شهرهاي ديگه هم ميتونند يه همچين كاري رو انجام بدهند
اگه كسي مايل هست به من بگه تا اعلام كنم بقيه هم بدونند
.

همه با هم روز 16 اسفند لبخند رو بر لبان كودكان معصوم بنشانيم



واقعا خيلي خيلي خوشحال شدم كه اين همه از دوستان در مورد طرح 16 اسفند مي خواهند كمك كنند
هزار تا همتون رو دوست دارم
آيا كسي هست كه شماره حساب شير خوار گاه آمنه(تهران) رو داشته باشه چون به قول يكي از دوستان شايد كساني باشند كه مي خواهند كمك كنند ولي شناخته نشوند
البته هر كس ميتونه شماره حساب شير خوارگاهها و يا پرورشگاههاي شهر خودش رو هم بگه
ميتونيد همينجا توي نظر خواهي واسم بزاريد يا ميل كنيد
همه با هم روز 16 اسفند لبخند رو بر لبان كودكان معصوم بنشانيم
سلام
امشب مي خوام به جاي وبلاگ نوشتن يه چيز ديگه بگم
لطفا گوش كنيد
الان حدود 10000 تا بلاگر وجود داره كه همگي وبلاگ مي نويسند
من و چند تا از دوتان بلاگر يه پيشنهاد انسان دوستانه داشتيم
و اونم اينكه در آستانه سال نو توي يه روز خاص (16 اسفند) همه بلاگر ها به پرورشگاهها و شير خوارگاهها كمك كنند
البته قرار نيست هر نفر يك ميليون تومن كمك كنيم بلكه هر كس در حد توان خودش
لباس اسباب بازي پول حتي اگه شده با يه بسته شكلات
حساب كنيد اگه 10000 نفر روز جمعه 16اسفند به پرورشگاهها و شير خوارگاهها بروند و هر 10 نفر بتونند دل يه بچه بي سر پرست رو در آستانه بهار شاد كنند
آخر چقدر غم از چقدر دل معصوم و بي گناه رخت بر ميبنده
حساب كنيد چند تا لبخند رو لباي كوچولو و معصوم كودكان نقش ميبنده
كودكاني كه هيچ كس رو ندارند كه قبل از شروع سال نو واسشون لباس بخره
ماهي گلي بخره
سمنو بخره
كسي رو ندارند كه بهشون هفت تا سين سفره هفت سين رو بگه
حساب كنيد توي كشور ما هزار تا روز به عناوين مختلف نامگذاري شده يه روز روزه انتفاضه يه روز روز كمك به قحطي زده هاي افغانستان يه روز كمك به بوسني يه روز كمك به چچن صدمين سالگرد فلان شونصدمين روز گرد فلان
روز مجلس روز وزير نفت روز منشي آبدارخونه مش ممدلي
حالا بيايد روز 16 اسفند رو هم اختصاص بديم به كمك بلاگرهاي ايراني به كودكان بي سر پرست
حتي اگه شده با يه دونه شكلات
يه شاخه گل
حتي يه لبخند به چشماني كه هميشه منتظرند
شما هم ميتونيد حداقل اين مطلب رو توي وبلاگتون كپي كنيد يا به اون اشاره اي بكنيد
بلاگر هاي شيرازي قصد دارند روز 16 اسفند هم با هم به پرورشگاه بروند
اميدوارم كه بقيه هم توي اين كار انسان دوستانه كمك كنند
پس همه با هم روز 16 اسفند لبخند رو بر لبان كودكان معصوم بنشانيم .
تنها چيزي رو كه توي اين هواي خاكستري
نياز داشتم يه كم مه بود
يه كم ابر
و يه كم باران
از آخرين مه يكسال گذشته بود
چشامو بستم
خودمو روي مبل ولو كردم
و به بهترين چيزايي كه دوست داشتم فكر كردم
به يه جنگل سبز توي شمال
سبز سبز
طوري كه مه همه جارو گرفنته و
نم نم بارون
نم نم بارون
نم نم بارون
به يه درخت تكيه ميدم
تنه درخت پر از خزه هاي سبزه
عطر جنگل همه جارو گرفته و
نم نم بارون
نم نم بارون
نم نم بارون
و صداي پرنده ها
و صداي جاري رودخونه كه از دور به گوش ميرسه
و آرامش مطلق
شروع ميكنم به گيتار زدن و
نم نم بارون
نم نم بارون
نم نم بارون
طبيعت با صداي سازم همنوا ميشه
ملايم و آرامش بخش
صورتم از قطرات ريز بارون خيس ميشه
صداي پرنده ها از ميون شاخ و برگ درخت ها مثل يه شعر عاشقونه گوشمو نوازش ميدن و
نم نم بارون
نم نم بارون
نم نم بارون
و يه دفعه از پشت درخت ها سايه شو مي بينم
و چشم هاشو
و به دنبالش راهي ميشم
و همينطور تا وسط جنگل تاريك ميرم
اما از اون خبري نيست
و نه حتي ديگه سايه اي
شايد كه خيالي بيش نبوده
دلم نمي خواد ديگه از اينجا برم
چون
تو اين آرامش مطلق
نم نم بارون رو روي صورتم حس ميكنم.

.............................
چهل قصه رو حتما ببينيد.





صبح خوبي بود
پر از يه عالمه احساس هاي خوب
نقطه
تمام.

.....................
اينم يه سايت براي كمك به فرار مغزها
خيلي هم ارزون حساب ميكنه.


ميگه امروز روز والنتاينه
ميگم بابا كريسمس كه يه ماه پيش بود
ميگه بابا والنتاين با كريسمس فرق داره
ميگم آهان
ميگه بايد واسه هم كادو بخريم
ميگم جدي
ميگه آره
ميگم خوب ديگه چه خبر
ميگه هيچي شارژ موبايلم داره تموم ميشه ساعت 8 آخر گيشا همون جاي هميشگي مي بينمت
نمي دونم به اينكه والنتاين چيه فكر كنم يا اينكه تا ساعت 8 چه هديده آماده كنم.
توي نوارها يه كاست خالي پيدا ميكنم
بعد دفتر نتم رو ميارم و چند تا قطعه كلاسيك واسش ضبط ميكنم
يه جاهاييش فالش ميشه
اما مهم نيست اون كه نمي فهمه.
ساعت 8 سر ميز منتظر نشستم تا بياد
شروع ميكنه به حرف زدن
ولي من حواسم يه جاي ديگه اس
نمي دونم يه دفعه ميگه
در زندگي انسان زخم هايي است كه روح آدمو مثل خوره ميخوره
يا در زندگي انسان خوره هايي است كه زخم هاي آدمو مثل روح ميخوره
شايد هم در زندگي انسان فقط زخم هايي است
واسه اينكه تاييدش كنم
ميگم آره دكترهاي اين دوره زمونه هم تا ميگي يه جام زخمه آدمو ميفرستندآزمايش
اخماشو ميكنه توي هم
مي فهمم كه يه چيز عوضي جواب دادم
واسه اينكه فراموش كنه دستاشو مي گيرم توي دستام
سرده خيلي سرد، اما خوب مجبورم
اخمهاش باز ميشه
باز شروع ميكنه به حرف زدن اما اين دفعه به جاي ادبيات از فلسفه.
ميگه در نظر اسپي نوزا هدف كتب مقدس اقناع عقل نيست بلكه تحريك قوه تخيل است....
و همينطور يه بند حرف ميزنه
و منم همينطور يه بند حواسم يه جاي ديگه است
باز براي اينكه چيزي گفته باشم ميگم آره منم فيلم هاي تخيلي دوست دارم
دستشو ميكشه عقب
اخماشو ميكنه توي هم
ميگه معلومه تو امروز چت شده
و من باز ميفهمم كه خراب كردم
اين دفعه بعد از ينكه دستاي سردشو توي دستام ميگيرم يه دوست دارم هم بهش ميگم
فقط كلمه ها رو پشت سر هم تلفظ ميكنم
بي هيچ احساسي
سرد و روزمره
باز شروع ميكنه به حرف زدن
از دختر خاله اش ميگه و گوشي جديدش كه فلان تومن خريده
از سگ همسايه اشون كه از نژاد ژرمنه
و از.....
اين دفعه فقط گوش ميدم
و هيچ اظهار نظري نمي كنم
وقتي حرفهاش از اين و اون تموم ميشه
باز ميره سراغ ادبيات
اين دفعه پيشگامان داستان نويسي در آفريقاي غربي
و باز يه ريز حرف ميزنه
و يه عالمه اسمهاي عجيب و غريب رو واسم تكرار ميكنه
را اوبنگ..كوامانكرو...توني پالمر.... و هزار تا كوفت و زهر مار ديگه
پيش خودم فكر ميكنم واقعا والنتاين چه روز مزخرفيه
كاست رو ميزارم روي ميز
و بلند ميشم
ميگم ببين فكر ميكنم همين الان تا بيشتر از اين كارها خراب نشده بهتره خداحافظي كنيم
وقتي ميام بيرون چند تا نفس عميق ميكشم و از اينكه
ديگه مجبور نيستم اون هواي خفه رستوران رو با يه عالمه ادبيات و فلسفه تحمل كنم خوشحالم
توي راه كم كم بارش برف هم شروع ميشه
باز يادم به اون چشمها ميافته
اصلا همه امروز دارم به اون چشم ها فكر ميكنم
و به لوپ بي نهايت تكرار تاريخ
و به اينكه ممكنه....
نه بهتره ديگه به چيزي فكر نكنم
چي بهتر از صحنه نشستن برف روي درخت هاي كاج توي يه عصر زمستوني.
پس زنده باد برف.
...............................
امروز با احسان كيانفر پارسا و بچه هاي بلاگر شيرازي تخت جمشيد خيلي خوش گذشت
به قول يكي از دوستان تخت جمشيد نه ، زيارتگاه ايرانيان
به خصوص هديه كه برام بهترين بود.

فقط بگم كه هيچي
صد تا كلاغ
دارند با نوكشون ميزنند به پنجره اتاقم
الانه كه از كوره در برم و توي اين فضاي خاكستري از طبقه سيزدهم همه وهم خودمو بريزم پايين
ديگه حتي شعر هم از بازتاب پيچيدگي هاي انساني زندگي روزمره من قاصره
ديگه چه فايده كه يكي بگه
دلتنگي ات را ديدم
و چشمان نا اميدت را
از ديدن كسي كه هرگز نيامد
مي خواستم صد بار بگويم
بهترين
اگر نيامد تو برو
ولي نگفتي ، هر چه پرسيدم
و نشاني ندادي از آنچه چشمانت فرياد ميزد
ـ خوبي
آنقدر خوبي كه بهترين را برايت مي خواهم
و لبخند را بر لبانت
وقتي
به هر كه تو ميخواهي ، مي نگري.
خودم خوب ميدونم كه كلمه ها هم تاريخ مصرف دارند
يه روز يه سال
گاهي هم به اندازه يك نفس با هم بودن
گاهي هم قبل از اينكه در بياند مستهلك شدند
هر چي مي پرسم كه چي ميخوام
كسي نيست كه جوابي بده حتي همون خودم هم ساكت از گوشه اتاق نگام ميكنه
انگار كه همه تقصير ها به گردنه منه
چشامو ميبندم
پتو رو آروم ميكشم روي سرم
چشامو مي بندم
به اميد اينكه فردا ديگه امروزي نباشه
سرد و خاكستري
..........................
روشنگري بر وزن آهنگري




حدوداي ساعت يك نيمه شب بود
كامپيوتر رو خاموش كردم
قبل از خواب رفتم توي حياط تا مسواك بزنم
واسه اينكه كسي بيدار نشه همونطور توي تاريكي به سمت دستشويي رفتم
همه جا رو تاريكي مطلق گرفته بود
موقع مسواك زدن صداهاي عجيب و غريبي رو از توي درخت ها شنيدم
اما اصلا اهميتي ندادم
موقع برگشتن بود كه يه دفعه يه سايه روي ديوار حياط ديدم
بعد ناخود آگاه نگاهم روي پشت بام افتاد
انگار يكي توي اون تاريكي زل زده بود به من
هوا حسابي سرد بود
قيافه اش درست مشخص نبود
يه نفر با موهاي بلند از اون بالا داشت منو نگاه ميكرد
ترس همه وجودمو فرا گرفته بود
فكر كردم كه دزده
سريع به طرف پشت بام رفتم
همينكه رسيدم روي پشت بام ديدم كسي اونجا نيست
پيش خودم فكر كردم حتما خيالات بوده
اما همين كه خواستم برگردم ديدم كه در پشت بام خود به خود قفل شده
هر كاري ميكردم باز نمي شد
از شذت ترس سر جام خشكم زده بود
يه دفعه ديدم باز همون سايه روي در پشت بام افتاد
جرات اينو كه برگردم رو نداشتم
ناگهان دست سردي رو روي شونه هام احساس كردم
سرد مثل دست هاي يك مرده
خواستم فرياد بكشم اما انگار دندون هام به هم قفل شده بود
قلبم به شدت ميزد
چيزي نمونده بود كه از شدت ترس سكته كنم
به هر زحمتي بود برگشتم
يه صورت ترسناك و خون آلود جلوم بود
توي تاريكي
و در حالي كه بلند بلند مي خنديد داشت منو تماشا ميكرد
صورتش مثل جنين انسان بود
هيچ كدوم از اندام صورتش به طور كامل رشد نكرده بود
توي اون تاريكي مطلق خشكم زده بود و داشتم از ترس مي مردم
كه يه دفعه گفت
مي بخشيد شما نويسنده وبلاگ ياوه هاي عاشقانه يك من هستيد
و من با تكان دادن سرم گفتم بله
گفت آقا من خيلي باهاش حال ميكنم
اصلا همه ما خون آشام ها و جن ها شبها به جاي اينكه بريم جون اين و اونو بگيريم
ميايم و وبلاگ تو رو ميخونيم
گفتم آقا لطف داريد
قابل شمارو نداره
......
....
...
خلاصه آخرش ديگه كلي با هم صميمي شديم
البته راستشو بخواين من از اولش هم نترسيده بودم
فقط به خاطر سردي هوا بود كه مي لرزيدم.
.......................................................
از اونجايي كه من خيلي از فلسفه و اين حرفها سرم ميشه اين تست سلامت فلسفي رو معرفي ميكنم حتما بهش سر بزنيد
درجه تنش فلسفي من 70% بود يعني آخر خوددرگيري .
با تشكر از يك لحظه فلسفه
در فردا شركت كنيد
و من يك پيام داشتم براي شما
و اينكه در فردا شركت كنيد
و بزنيم يك دهن محكم به مشت آمريكا
و مزاياي ديگر هم دارد فردا
و اينكه حيف نمي شود پول برادر لاريجانيمان در تلويزيون
و من خودم ديدم كه زياد گفت بياييد در فردا
و من خودم يكي دوست دارم كه ميگفت هر دقيقه توي تلويزيون سه ميليون تومن ميشود
و حيف است فردا نرويم در خيابان شعار ندهيم پولمان كه گنج قارون نيست توي تلويزيون برادر لاريجاني
و ديگر مزايا اين است براي لاغري از امام حسين تا آزادي پياده رفتن
و حتي از كشاورزي كه من با خودم ميكنم هم بهتر براي لاغري
و تو اي خانم سانتال مانتال كه با خودت رژيم ميكني
رژيم نكن بيا فردا در خيابان راه يرو لاغر ميشوي
و يك پيغام ديگر براي فردا هم
كه من موبايلم آنتن نداد صدا قطع و وصل
و من ديگر بايد بروم براي فردا آماده كنم خودم را
چون من فردا بايد به وظيفه شرعي عمل كنم
و با دوستان به پيست ديزين بروم
شما هم يادتان باشد فردا به خيابان بريزيد.


با تشكر از همكاران اين برنامه




بهش گفتم نازي گليه نكنيااااا
منم گليم ميگيله
بهش گفتم مگه دخمل قحطه اين نشد يكي ديگه
گفت نه ما چهال سال عاشق هم بوديم
اما تا يه ني ني خوشگل تل از من ديد لفت
و يه دفه زد زيل گليه
منم لبامو اونجولي كلدم
الانه كه اشكاي منم دل بيادااااااا

هفته اول زندگي مشترك من
روز اول: امروز براي اينكه هم به همسرم نشون بدم كه چقدر مرد خوبي هستم
تصميم گرفتم ظرف هارو بشورم اما براي اينكه زيادي خوشحال نشه و به اين كار عادت نكنه
زدم و اون ظرف كريستال كه از خونه مامانش اينا آورده بود رو شكستم.فكر كنم كه تا آخر عمرم از اين كار راحت شدم.
روز دوم:
امروز واسه اينكه باز نشون بدم كه مرد خوبتري هستم اصرار كردم كه من لباس هارو اطو بزنم
اما واسه اينكه خانمم زيادي خوشحال نشه اون روسري خوشگلشو سوزوندم
فكر كنم ديگه اصلا نزاره من دست به اطو بزنم ! چه زندگيه شيريني
روز سوم:
امروز گفتم به مناسبت سومين روز زندگي مشتركمون من غذا رو درست مي كنم
البته براي اينكه مجبور نشم ديگه دست به چنين كاري بزنم يه خورده نون خشك و پوست بادمجون و جوهر نمك ريختم توي غذا
ولي نمي دونم چرا خانومم دو روز توي سي سي يو بود
احتمالا ديگه تا آخر عمر خودش غذا درست ميكنه. چه زندگيه مشترك باحالي
روز چهارم و پنجم كه خانوم بيمارستان بودند.
روز ششم :
امروز همسرم ميخواست بره خونه مادرش اينا و من از صبح دل درد مصلحتي گرفتم.
روز هفتم:
امروز چون كاري نبود من انجام بدم تصميم گرفتم الكي به يه چيزي گير بدم و دعوا راه بياندازم
تا قدرت خودمو توي خونه نشون بدم
با اين دعوا ديگه خانومم جرات كنه به من ، تو بگه.
.....
........
..........
بهتره ديگه از هفته دوم به بعد زندگي مشتركمون ننويسم چون فقط همون هفته اولش به كام من بود
آخه خانومم از هفته دوم ديگه غذا رو توي ظرف پلاستيكي درست ميكرد تا اگه موقع شستن يه وقت از دستم افتاد ديگه نشكنه
يه دونه اطوي فول بخارهم گرفته بود كه ديگه عمرا لباسارو بسوزونه
بعد هم منو به يه دوره كلاسهاي اجباري آشپزي فرستاد
سوئيچ ماشينو هم ازم گرفته ومنو مجبوركرد با اتوبوس برم سر كار
واي كه دير شد
بهتره تا منو پشت كامپيوتر نديده برم
چون نه هنوز جارو كردم
و نه ظرفهاي شام رو شستم
تازه براي فردا برنج و لوبيارو هم پاك نكردم
ميترسم اگه باز مثل ديروز برنج يه كم شفته بشه باز مزه پاشنه هاي كفشه خانومم رو بچشم
آخه يكي نيست بگه به اين ميگن زندگي مشترك
هفته اول كجايي كه يادت بخير.



دخترك بهترين احساس دنيا رو داشت
سبك سبك شده بود بدون هيچ دردي سرشار از لذت
از بالا داشت به پرستارهايي كه دور جسمش جمع شده بودند نگاه ميكرد
يه دفعه
دكتر گفت: تموم كرد
دخترك به دكتر و پرستارها خنديد و گفت من كه زنده هستم ،اينجا.
پرواز از آرزوهاي هميشگي دختر بود مخصوصا اين اواخركه با ديدن پرنده ها از پشت پنجره اتاقش توي بيمارستان بيشتر شده بود.
اينكه بتونه نرم و سبك به هر جا كه دلش خواست پرواز كنه
و حالا اين آرزو ميسر شده بود
ميتونست ازبين ديوارها عبور كنه
از اينكه ميتونست پرواز كنه چنان هيجان زده شده بود كه با تمام انرژي به سمت بالا پرواز كرد
از سقف گذشت
همينطور بالا رفت
بالا و بالا تر
تا اينكه به ابرها رسيد
خيلي آروم روي ابرها نشست
نرم وخنك بودند
چشماشو بست و از آرامشي كه بدست آورده بود لذت ميبرد
چقدر احساس خوبي داشت
احساسي كه سرشار از سبكي ، آرامش ، گرما و اطمينان بود
يه دفعه مادرش رو به ياد آورد
تصميم گرفت كه بره پيشش.
...
...
مادر دختر همونطور كه اشك مي ريخت روي سنگ مرده شور خونه جسد بي جان دخترش رو مي بوسيد
دختر آروم رفت كنار مادرش
ـ مامان جون ، من اينجا هستم
- پيش تو
- تو رو خدا گريه نكن
- مامان به خدا من پيشتم
- اينجا كنار تو
اما كسي صداي دختر رو نمي شنيد
آروم سعي كرد اشك هايي كه روي گونه مادرش
ريخته رو پاك كنه
اما نتونست
بعد اومد سرش رو گذاشت روي شونه هاي مادرش و موهاشو نوازش كرد
اما مادر دختر هنوز داشت گونه هاي بي جان دخترك رو مي بوسيد، تا اينكه چند تا از زن هاي فاميل اومدند و اونو بلند كردند.
....
...
...
بعد از اون روز دختر هر روز يه جا بود
يه روز پيش پدر و مادرش
يه روز توي ابرها پيش فرشته ها
يه روز سر كلاس درس پيش استاد و همكلاسي هاش
و گاهي هم كه دلش واسه عمو جونش تنگ ميشد خونه عمو اينا
پيش دختر عمو كه خيلي دوستش ميداشت.
دختر از اين احساس آزادي و سبكي كه بدست آورده بود خيلي خوشحال بود
و فقط تنها چيزي كه رنجش ميداد اين بودكه گاهي مي شنيد كه ميگن اون مرده
اما اين واقعيت نداشت
بيتا زنده بود
سر زنده تر از هميشه در كنار كساني كه دوستش داشتند.

............................................................
نوشا ، آروشا و ايلياي عزيز همدردي منو بپذيريد.



نمازم رو به فارسي سليس خوندم
به اين ميگن گفتگوي تمدن ها با خدا

اولش يه قطره بودم ته اقيانوس
اون پايين پاينا
اطرافم هميشه تاريك و سرد بود
خودمو مركز دنيا ميدونستم
تنها فكر و ذكرم اين بود تا خودمو بزرگتر كنم
صبح تا شب دنبال هيدروژن بودم و اكسيژن
و اينكه بوسيله ماهي ها خورده نشم
چون تمام اكسيژنم رو ازم ميگرفتند
توي اون محيط خفقان آور اكسيژن خيلي با ارزش بود
و ماهي ها جلادان اكسيژن
تا يه روزديدم كه قطره كوچولو داره ازم خداحافظي ميكنه
اون ميخواست بره بالا
چون شنيده بود اونجا پر از نوره
پر از گرماست
پر از چيزاي جديده كه اون پايين وجود نداشت
ميگفت براي بالا رفتن بايد هيدروژن و اكسيژنتو از دست بدي تا سبك بشي و بري بالا
از اون روز كه قطره كوچولو رفت تمام فكر و ذكر منم همين شده بود
تا اينكه تصميمو گرفتم
منم بايد ميرفتم تا اون بالا رو ببينم.
وقتي كه به اون بالا رسيدم
هيچ فكر نميكردم كه ممكنه جايي هم وجود داشته باشه با اين همه نور و گرما
فكر كردم كه ديگه به آخر دنيا رسيدم
به نهايت نور
اما بازوقتي كه قطره كوچولو رو ديدم كه تصميم داشت از اين هم بالاتر بره من هم مصمم شدم كه همراهش برم.
همه دنيا رو ديدم از اون بالا
و اينكه ته اون اقيانوس تاريك توي چه خواب عميقي بودم
وقتي كه قرار شد به زمين برگردم
پيش خودم عهد كردم كه اگه يه جاي خوب فرود اومدم خودمو وقف خوبي كنم
چون اصلا دلم نمي خواست كه قطره آبي باشم كه از سقف خونه يه بينوا ميچكه يا
نم نم باروني روي سر يه كودك جنگ زده بي سر پناه
و وقتي فرود اومدم
قطره آبي بودم كه توي دهن يه پسر افتادم
پسري كه زير رگبار بارون دهنشو باز كرده بود و با ابرها حرف ميزد
و الان هم جزيي از سلول هاي مغز اون پسر هستم
و هر هنوز هم عهدي كه با خودم توي ابرها بستم رو يادمه
و امشب ازش خواستم كه در مورد سر گذشت من توي وبلاگش مطلب بنويسه
و اونم قبول كرد.

...........................................

رها خانه نويسندگان آزاد





13 ساله كه همينجا ايستادم
پشت در
با شلواري كه تا زانو هامه
كه سيزده سال پيش اندازه بود
سيزده بار سيزده كلاغ رو ديدم كه سيزده تا قورباغه بي دم رو خوردند
و هي به خودم گفتم يه دقيقه ديگه مياي
آخه يادمه آخرين باري كه داشتم از خونتون ميرفتم
گفتي دم در بمونم تا بياي
شايد مجبور بشم سيزده سال ديگه هم بمونم
اما همش دارم پيش خودم فكر ميكنم نكنه منظورت در پشتي بوده
اما جرات نميكنم برم اونجا يه سر گوشي آب بدم
آخه ميترسم بياي اينجا و ببيني من نيستم.
امروز ديگه از پست مدرن خسته شدم و ميخوام يه كم بزنم تو خط سورئاليسم
براي همين هم شعري رو كه همين چند لحظه پيش در هواي اين مكتب سرودم رو اينجا مينويسم.

سشوار عمم اينا قربونت بره عزيزم
و آنگاه كه در چشمان نيلي من خيره شدي
قلبم افتاد كف پام ، سامانتا
و تو به دنبال ناخن گيري كه او را از اوج نيستي در بياوري
همچون قطراتي كه بر سقف گنجشك ها مي چكيد
و چه طولاني است لحظات بي تو بودن و با دختر ممد آقا اينا بودن
حتي طولاني تر از شماره موبايلت
وقتي كه ميگيرمش و يه خانوم لوسه با صداي بي ناموسي ميگه در دسترس نيستي
و چه سخت است خارش سرم بعد از يك هفته بي حمامي در راه عشق به تو
آه عزيزم
عمرا ديگه زنگ بزنم بهت
زيرا پس ازدرد ناخن شست پايم
ديگر نمي خواهم ننگ زن ذليلي بر گيسوان چون كمندم بماند
و اين آخرين باري است كه ميگويم
بر سرم داد مزن همچو غرتراق
همه وجودم فداي لبخند كوچكت به زلف مش جعفر سبزي فروش
و حتي طناب دار زندان اوين هم
و من كه ديگه قابل نيستم عزيزم
سشوار عمم اينا قربونت بره ، سامانتا.
...................................................
اينجارو حتما ببينيد
مخصوصا اين خانوم بر عكسه كه منو شديدا ياد نداي بالاي ديوار مي اندازه.


صبح كه از خواب بيدار شدم همه چيز يه جور ديگه بود
حتي صداي خروس همسايه كه به جاي قوقولي قو قو ميگفت
چوقلي چو قو (به زبون خروسي يعني چلچراغ )
صبحونه بر عكس هميشه چلو كباب چراغ داشتيم
وقتي توي راه شركت از كنار دكه روزنامه فروشي رد شدم ديدم كه عجب صف طويلي درست شده
تازه زنونه مردونه هم قاطي بود
پيش خودم گفتم از كي تا حالا دكه هاي روزنامه فروشي قند و شكر كوپني ميفروشند
از يه خانومه كه آخر صف بود پرسيدم ميبخشيد مادموزل اينجا چي ميدن؟
گفت اين صف مجله چلچراغه
گفتم پس به خطر اين مجله اجنبي شما زنونه ، مردونه رو قاطي كرديد
نمي گيد اسلام در خطر بيافته
گفت برو بابا يه مطلب توپ توش نوشته
همينطور كه داشتم از اونجا دور ميشدم پيش خودم گفتم پس اين آقاي مدعي العموم كجاست تا بياد جلوي اين نشريه هاي نفوذي و كيف هاي پر
از دلارشون رو بگيره.
توي تاكسي كنارم يه خانوم زشته نشسته بود و داشت يه مطلب از مجله چلچراغ ميخوند
فكر كنم مطالب يه وبلاگ بود
اسمشو يادم نيست چي بود
عاشقانه هاي ياوه هاي من
يك عاشقانه ياوه من
من يك عاشقانه ياوه
خلاصه يه چيزي توي همين مايه ها
وقتي رسيدم شركت ديدم
مردم پشت در تجمع كرده اند و ميخواهند به زور وارد شركت بشوند
پيش خودم گفتم صد بار به اين مدير عامل گفتم مهندس هاي دختر خوشگل استخدام نكن، اما توي گوشش نرفت
تا چشم ملت به من افتاد به طرفم حمله كردند
داشتم تعجب ميكردم كه آخه مگه اين همه ريش رو توي صورتم نمي بينند
...
......
..........
بعد از اينكه 32000 امضا دادم سوار تاكسي شدم تا برم توي صف مجله چلچراغ و يكي واسه خودم بخرم
اما توي تاكسي شديدا احساس ميكردم كه رانندش حسابي جواده
يه آهنگ جوادتر هم گذاشته بود
خيلي خوشحال بودم كه احساس ميكردم راننده تاكسي جواده
چون به قول خورشيد خانوم تمام بلاگر هاي معروف احساس ميكنند كه تمام راننده تاكسي هاي جهان جواد تشريف دارند.
اين بود داستان يك من بي جنبه كه ازش توي مجله چلچراغ چيز نوشتند.


میدونید تمرین اولش این بود که خودمو لخت جلوی آینه نگاه کنم
روم به دیفال کلی خجالت کشیدم
اما دیگه مجبور بودم
به هر زحمتی که بود انجامش دادم.
بعدش تمرکز بود و از این حرفها
روی صدا ها
روی تصاویر
کلا روی حواس ششگانه
اما الان رسیدم به جایی که باید بزنم زیر تمام چیزایی که واسم تعلق خاطر درست میکنند
ساز و راز و حتی دخمل حاج آقا
البته خوبیش به اینه که یه ماه بیشتر نیست.

اینم اونجا که این صدا های عجیب غریب از توش میاد.




قصه ماهي سياه كوچولو رو شنيديد
يا اينكه توي كمد رو ديديد
يا اصلا ميدونيد آناكساگوراس كيه؟
يا خاطرات يه رواني رو خونديد؟
يا ميدونيد مرده خور ها چطوريند؟
يا اصلا فكر كرديد سوسك ها چه سر نوشت غم انگيزي دارند؟
يا مرد هاي بيچاره اصلا فكر كردند تا حالا اين خانوم ها چقدر حقشون رو خوردند؟
يا دلتون ميخواد بفهميد صداي بي صدا چه جوريه؟
اشكالي نداره
حالا كه هيچ كدوم رو نديديد يا نمي دونيد، حد اقل يه داستان عاشقونه بخونيد.